گفتگوی دکتر سانتگ با مراجع افسرده بر اساس اکت

می‌خواهیم نگاهی به این موضوع بیاندازیم که تجربه و مهارت درمانگر در نحوه اجرای فرایندهای درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت) نکته کلیدی است و آن را از هر نقطه‌ای (هر یک از شش ضلع اکت) می‌توانید شروع کنید.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

نگاهی به این موضوع می‌کنیم که چطور درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت) را از گسلش نیز می‌توان شروع کرد. کار را با راینر سانتاگ که یک روانپزشک و درمانگر ACT آلمانی است شروع می‌کنیم. این یک گفتگوی درمانی است که او با امیلی انجام می دهد، مادری که با افسردگی مزمن و احساس شاد نبودن مبارزه می‌کند.

سانتگ: سلام امیلی.

امیلی:  سلام.

سانتگ: چی باعث شده به اینجا بیایی؟

امیلی : نمی‌دانم، توضیحش برایم سخت است. به تازگی با خودم کلنجار می‌روم که آدم شادی باشم. شاید احمقانه به نظر برسد، اما روش‌های مختلفی را امتحان کردم که بتواند مرا شاد کند. چیزهای زیادی در زندگی‌ام وجود دارد که باعث شادی من بشود، اما احساس شاد بودن نمی‌کنم.

سانتگ: بنابراین فکر می‌کنی که باید شادتر باشی؟

امیلی: بله، یک شوهر خوب دارم. خانواده‌ام فوق العاده‌اند. در اطرافم چیزهای مختلفی وجود دارد. منظورم فقط منابع مادی نیست، بلکه همه چیزهای عالی به اندازه کافی وجود دارد اما روی من تاثیری ندارد. نمی‌دانم شاید خودخواه هستم. من شاد نیستم و تا به حال احساس شادی نکرده‌ام. باید شاد باشم.

سانتگ: چند وقت است کهفکر “باید شاد باشم” را داری؟

امیلی: چند وقت؟

سانتگ: بله، چند وقت است که این فکر را داری؟

امیلی: فکر می‌کنم حداقل ۹ تا ۱۰ سال است. از وقتی که دبیرستان بودم. سعی می‌کنم آخرین بار را به یاد بیاورم. دبیرستان آخرین باری بود که شاد بودم و برای شاد بودن تلاش نکردم. اولین بار که این احساس را داشتم ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم، “بهتر است شاد باشم”.

شاید به این دلیل که زیبا نیستم احساس شادی نمی‌کنم. باید موهایم را زیباتر درست کنم، بهتراست آرایش کنم و لباس‌های بیشتری داشته باشم. شاید این کارها را انجام دهم و چیزهای مختلف را امتحان کنم. مردم اطرافم همیشه شادتر به نظر می‌رسند. حتی افرادی که چیزهایی مشابه چیزهایی که من دارم را ندارند از من شادتر هستند.

سانتگ: فکر دیگری هم هست؟

امیلی:  فقط دیگران از من شادتر هستند. مشکل من چیست؟

سانتگ: خیلی خودت را با دیگران مقایسه می‌کنی؟

امیلی: اوه، بله. مخصوصا وقتی که دیگران درست دنبال چیزی که می‌خواستم هستند، اما نمی‌توانم آن را بدست بیاورم.

سانتگ: چه فکرهای دیگری با “باید شادتر باشم” همراه هستند؟

امیلی: مشکل من چیست؟ خواسته من خودخواهانه است؟ فقط می‌خواهم شاد باشم.

سانتگ: باید شاد باشی؟

امیلی: منظورم این است که فقط می‌خواهم شبیه دیگران باشم.

سانتگ: دوست داری داستان زندگی‌ات از وقتی که فکر “باید شاد باشم” به وجود آمد را برایم تعریف کنی؟

امیلی: خب مربوط به ۱۰ سال قبل یا شاید عقب‌تر است، نمی‌دانم چه زمانی اولین بار متوجه شدم که دیگران همان‌قدر که من احساس ناراحتی می‌کنم، ناراحت به نظر نمی‌رسند. وقتی کودک بودم خیلی شاد بودم. حتی وقتی اتفاق بدی می‌افتاد زیاد نگران نمی‌شدم. والدین من هر دو زنده هستند و تراژدی بزرگی در زندگی‌ام وجود ندارد. پس، باید شاد باشم.

سانتگ: بیا به روش دیگری عمل کنیم. تا به حال سینما رفتی؟

امیلی: بله، قطعا.

سانتگ: وقتی یک فیلم را تماشا می‌کنی چه اتفاقی می‌افتد؟ وقتی که بازیگر گریه می‌کند تو هم گریه میکنی، زمانی که بازیگر می‌خندد می‌خندی، وقتی چیزی ناگهان بر روی صفحه ظاهر می‌شود، شوکه می‌شوی، آه می‌گویی؟ این تجربه‌ها را داشته‌ای؟

امیلی: بله، بله.

سانتگ: زمانی که خیلی خودت را درگیر فیلم کردی؟

امیلی: ممم، بله.

سانتگ: خب. تجربه این را داشتی که جلوی صحنه فیلم یا تلویزیون نشسته باشی و فقط فیلم تماشا کنی؟

امیلی: یعنی درگیر فیلم نشده باشم؟

سانتگ: منظورم این است که وقتی درگیر فیلم نشده‌ای می‌توانی به اطراف اتاق نگاه کنی و بگویی، اوه آدم‌های دیگری هم هستند، مبلمان و پنجره هم وجود دارند، یا در سینما به جز من آدم‌های دیگری هم هستند که فیلم را تماشا می‌کنند. خب. تفاوت را متوجه می‌شوی؟

زمانی که داستان زندگی‌ات را برای من تعریف می‌کنی داستان از این موضوع نشأت می‌گیرد که من باید شاد باشم، من باید شادتر باشم، شبیه فیلمی است که مجذوب آن شده‌ای، به نظر می‌رسد در آن گیر کرده‌ای و با آن یکی شده‌ای.

امیلی: هممم، نمی‌دانم. مطمئنم، آنچه می‌خواهم باشد نیست.