گفتگوی درمانی- ویژگیهای ادراکی لغات

قصد داریم ویژگی‌های ادراکی لغات را با آهنگ آنها بررسی کنیم تا معانی لفظی کلمات را با تمرین‌های کلاسیک درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت/ ACT) از بین ببریم.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

کلایر: صداهایی می‌شنوم که به من دستور می‌دهند، دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، گیج کننده و دردناک است.

هیز: بله، درست است.

کلایر: واقعا آزار دهنده است.

هیز: فکر می‌کنم همینطور باشد، پس بیا تمرینی انجام دهیم تا ببینیم”آزار دهنده”چه معنایی دارد. فرض کن که “آزار دهنده” یک وهم و خیال است. شبیه چیزی که ذهنت می‌گوید تا آن را احساس کنی و کارهایی انجام دهی. مثالی می‌زنم تا بهتر متوجه شوی.

کلایر: خب.

هیز: فرض کن افکار شبیه یک برچسب هستند. زمانی که آنها در درون ذهنت شروع به جیغ، فریاد و مبارزه می‌کنند، تو به برچسب‌ها(افکار) مانند چاقو و اسلحه پاسخ می‌دهی. اگر پاسخ ندهی چه اتفاقی می‌افتد؟ واقعا می‌توانند به تو آسیب برسانند؟ اگر با فکر “من احمقم” مبارزه کنی چه اتفاقی می‌افتد؟! این فکر بیشتر می‌شود، حتی بدتر؛ ممکن است دیگر چیزی به جز مبارزه وجود نداشته باشد. منظورم را می‌فهمی؟ همیشه در ذهن کنش و واکنش اتفاق می‌افتد، چرا که ذهن پر از این پیام‌ها است. وقتی می‌گویی “من احمقم”، پیام دیگری می‌گوید “نه احمق نیستم، من سخت کار می‌کنم”، چطور این اتفاق می‌افتد؟ تا‌به حال این گونه بوده‌ای؟

کلایر: اوه، بله.

هیز: خیلی خب. با مبارزه افکار بیشتر می‌شوند. وقتی غرق در این مبارزه می‌شوی چه اتفاقی می‌افتد؟

کلایر: احساس می‌کنم افکار در درونم افکار تاخت و تاز می‌کنند.

هیز: خیلی خب، یک تمرین کوچک انجام دهیم. می‌خواهیم ببینیم این برچسب‌ها چقدر قدرت دارند. آنها از جنس ماده نیستند. اگر اینطور بود می‌توانستند اختیار بدنت را داشته باشند، مثلا فرمان ‌دهند: بایست، حرکت کن. درست است؟ 

کلایر: بله.

هیز: به نظرم چون می‌ترسی به تو آسیب برسانند با آنها معامله می‌کنی. گاهی کمی با آنها صلح می‌کنی، اما این یک صلح واقعی نیست. موافقی یک تمرین انجام دهیم؟

کلایر: بله، حتما.

هیز: پس شروع می‌کنیم.

کلایر: خب.

هیز: زیاد شیر می‌نوشی؟

کلایر: نه.

هیز: تا به حال شیر نوشیده‌ای؟

کلایر: بله.

هیز: خب، آیا طعم آن را به خاطر داری؟

کلایر: بله.

هیز: یادت می‌آید که شبیه چه چیزی است؟

کلایر: بله.

هیز: بوی آن چطور؟

کلایر: بله

هیز: چه ویژگی‌هایی از شیر به ذهنت می‌آیند؟

کلایر: خب، اغلب سرد است، کمی بوی شیرین می‌دهد، مانند خامه و کمی غلیظ است.

هیز: خب، حالا چشم‌هایت را ببند، می‌توانی مزه‌ی آن را همانطور که هست به خاطر بیاوری؟

کلایر: بله می‌توانم.

هیز: خب، همانطور که می‌بینی اینجا شیر نداریم و می‌گویی زیاد هم شیر نمی‌نوشی.

کلایر: بله.

هیز: خب، حالا کاری انجام می‌دهم که کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد، می‌خواهم این کلمه را ٣٠ ثانیه با صدای بلند و سریع تکرار کنی.

کلایر: بگویم شیر؟

هیز: بله، بیا این کار را انجام دهیم تا ببینیم چه اتفاقی می‌افتد، خب؟

کلایر: خب.

هیز: آماده‌ای؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، پس شروع کن.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: ادامه بده.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: تندتر…

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: بازهم ادامه بده.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر

کلایر: کمی مشکل بود.

هیز: همینطور است. در واقع بین ٢٠ تا ٢۵ ثانیه طول کشید. خب، چه اتفاقی افتاد؟

کلایر: مثل یک حرف اضافه و بی معنی می‌شود.

هیز: شبیه به خامه سفید و خنک است؟

کلایر: نه دقیقا.

هیز: به چیز دیگری توجه نکردی؟ چیز دیگری وارد ذهنت نشد؟ ذهن همیشه آماده است تا به چیزی توجه کند.

کلایر: واقعا احساس حماقت کردم، کلمه معنی و شکل خود را از دست داد.

هیز: همینطور است. تقریبا آغاز و پایان کلمه ناپدید می‌شود. درست است؟

کلایر: بله، به تدریج به جای یک کلمه تبدیل به یک ریتم می‌شود.

هیز: خیلی خب، توجه کردی که کمی بیان کلمه سخت می‌شود؟

کلایر: بله، دقیقا.

هیز: متوجه نوع حرکت دهان خود شدی؟

کلایر: بله.

هیز: متوجه صدای عجیب و غریب آن شدی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، اما معنی و محتوای شیر از بین نرفته است. هربار که می‌گویی شیر، چیزهایی به ذهنت می‌آیند- این افکار و معانی طبیعی است- آنها وجود دارند.

کلایر: بله، درست است.

هیز: این همان چیزی است که قصد داریم به زندگی خود نسبت دهیم.

کلایر: بله.

هیز: تا به حال به کشوری رفته‌ای که زبان مردم آن را متوجه نشوی؟

کلایر: اوه، بله.

هیز: کجا رفته‌ای؟ 

کلایر: یونان.

هیز: وقتی معنی هیچ کلمه‌ای را نمی‌فهمی، می‌توانی بگویی آهنگ زبان یونانی شبیه چیست[۱] ؟ معنی هیچ یک از کلمات یونانی را می‌دانی؟ می‌توانی آوا و لحن آن را تقلید کنی؟

کلایر: واقعا نمی‌توانم. یک کلمه هست که معنی آن را می‌دانم، اما نمی‌توانم آن را تقلید کنم.

هیز: می‌توانی آهنگ زبان چینی را تقلید کنی؟ زبان چینی را می‌فهمی؟

کلایر: نه نمی‌توانم.

هیز: می‌توانی آهنگ زبان انگلیسی را تقلید کنی[۲] ؟ این حتی سخت‌تر است، اینطور نیست؟

کلایر: بله خیلی مشکل است.

هیز: خیلی خب، می‌دانی آهنگ زبان انگلیسی شبیه به چیست؟ احتمالا نمی‌دانی صدای انگلیسی چطور است. اما بعضی آهنگ ها را می‌دانی، برای مثال می‌دانی صدای گاو چطور است. درست است؟

کلایر: بله

هیز: افرادی که به زبان‌های دیگری صحبت می‌کنند می‌توانند بگویند که آهنگ زبان انگلیسی شبیه چیست. مثلا برای من اسپانیایی چیزی شبیه به صدای تا تا تا تا عو است(نوعی از آواهایی است که در زبان اسپانیایی شنیده می‌شود). اما نمی‌توانی آنچه را که به زبان انگلیسی می‌گویم تنها به عنوان صدا و آهنگ بشنوی.  

کلایر: بله درست است.

هیز: سعی کن همین حالا آنچه می‌گویم را به عنوان یک صدا یا آهنگ و نه به عنوان کلمه بشنوی، در این صورت به طور کامل متوجه حرف من می شوی. در موسیقی می‌توانی صداها را بشنوی، همچنین می‌توانی یونانی و چینی را تنها به عنوان صداهایی برای زنگ موبایل، آهنگ یا ریتم بشنوی.

می‌خواهم هر کاری که می‌توانی انجام دهی تا آنچه یک کلمه می‌گوید را متوجه نشوی(معنی آن را نفهمی) و فقط صدای آن را بشنوی، وقتی موفق به انجام این کار شدی دست خود را بالا ببر.

کلایر: واقعا نمی‌توانم.

هیز: نه، نمی‌توانی.

کلایر: من کلمه و معنای آن را یکی می‌دانم.

هیز: بله، زیرا ذهن این‌گونه است. اما ذهن اصل و بکر (مثل ذهن نوزادان) اینطور نیست. برای مثال: من یک بچه‌ی نه ماهه دارم. بچه شما چند ساله است؟

کلایر: بچه من هم همینطور. هنوز حرف نمی‌زند.

هیز: بله هنوز حرف نمی‌زند اما عقیده دارم که بچه نه ماهه من چیز های زیادی را می‌شنود(صدا های بریده بریده). مثل همان چیزی است که در مورد زبان چینی انجام داده‌ایم. او صداها را می‌شنود و به کلمات گوش می‌کند. مانند مامان و بابا که به سختی گفته می‌شود، درست است؟

کلایر: درست است.

هیز:  می‌خواهم کاری انجام دهیم. جملاتی می‌گویم و با کلمات دلخواه آن را کامل کن.

کلایر: خب.

هیز: ماری یک … کوچک دارد.

کلایر: بره

هیز: انسان پر تلاشی نیستم. واقعا … هستم.

کلایر: تنبل.

هیز: این کلمات در نگاه اول، تنها صداهایی نامفهوم هستند. اجازه بده ببینم. یک تمرین دیگر انجام دهیم؟

کلایر: بله آماده‌ام.

هیز: مانند تمرینی است که قبلا انجام داده‌ایم، اما در این تمرین از کلمه “تنبل” استفاده می‌کنیم. خب؟

کلایر: خب.

هیز: می‌خواهم کمی درباره “تنبلی” حرف بزنم. همان احساسی که احتمالا در برابر آن از خود دفاع می‌کنی یا آن را می‌پذیری. ممکن است گاهی از تنبلی عصبانی شوی و گاهی با آن موافق باشی یا اینکه کاری که می‌گوید را انجام دهی. خب؟

کلایر: خب.

هیز: متوجه شدی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب. بیا با صدای بلند بگوییم “تنبل” و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد. موافقی؟

کلایر: بله.

هیز: من هم با تو می‌گویم. شروع کن.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل ..

هیز: کمی تندتر.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل

هیز: ادامه بده.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل ..

هیز: کمی بلندتر.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل .. نمی‌توانم، آزار دهنده است.

هیز: سال‌ها وقت صرف مقابله با “تنبل” کرده‌ای. تنبل، تنبل، تنبل… در رسیدن به ارزش‌هایت کمکی می‌کند؟ این تنها یک فکر است و فقط یکی از مواردی است که تو را تحت فشار قرار می‌دهد.

کلایر: درست است.

هیز: خب، تنبل، تنبل، تنبل. این کار باعث می‌شود مثلا هر کاری که تو را به همسرت نزدیک می‌کند را متوقف کنی. درست مانند هیولایی دودی دید تو را محدود می‌کند.

کلایر: وحشتناک است.

هیز: بله واقعا وحشتناک است. یک بار یکی از درمانجوهایم گفت: تجربه‌هایش مانند مسابقه طناب کشی با یک هیولا است، بین آنها یک گودال عمیق است، سخت می‌جنگید و قصد داشت طناب را به سمت خودش بکشد و هیولا را به گودال بیاندازد. اگر منصرف می‌شد و طناب را رها می‌کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟

کلایر: خب؟

هیز: بعد از اینکه مدتی با هم کار کردیم گفت: درنهایت فهمیدم که واقعا لزومی ندارد من برنده این مسابقه طناب کشی باشم. تنها چیزی که نیاز دارم این است که طناب را رها کنم. تنبل. تنبل. تنبل.

کلایر: در این صورت، در گودال نمی‌افتی؟

هیز: میل شماست، اگر بخواهی می‌توانی داخل گودال بپری. از تو خواسته بودم وقتی احساس افسردگی می‌کنی، قدری با آن بمانی و بدون اینکه با آن درگیر شوی همچنان کارهای خود را در روز انجام دهی. خب؟ بگو ببینم آیا فکر “من تنبلم” مانند افتادن در یک گودال است؟ یا شبیه مجادله و درگیری است؟ یا مانند معاملات مخفی است؟ یا مثل نیرویی است که از این فکر می‌آید؟ تنبل. تنبل. تنبل.

کلایر: هووم.

هیز: آیا این حس افسردگی از همین کلمه تنبل می‌آید؟

کلایر: نه، نه. وقتی خوب فکر می‌کنم می‌بینم از این موضوع می‌آید که مادرم به من گفت “تنبل هستم”. او مادرم است و به حرف او اهمیت می‌دهم. درواقع فکر می‌کنم این من هستم که به “تنبل” چسبیده‌ام و به آن نیرو داده‌ام.

هیز: بله، مسئله این است که چطور این کار را انجام می‌دهی؟ موافقی این مسئله را کمی شرح دهیم؟ گاهی کارهایی انجام می‌دهی و به خودت می‌گویی، اوه این واقعا “تنبلی” است. خیلی خب، می‌خواهم بیشتر تلاش کنیم. این کلمه، واقعا یک کلمه بد است؟

مسئله اینجاست که این مسائل[۳] به‌طور‌خودکار اتفاق می‌افتند. باید در ذهنت فضایی برای آنها مهیا کنی.

کلایر: همینطور است، همیشه با آن درگیر می‌شوم، مقابله می‌کنم، سعی می‌کنم به آن فکر نکنم و یا فرار کنم. گاهی می‌خواهم ثابت کنم که اشتباه است. اجازه نداده‌ام فضایی داشته باشد.

 هیز: بله. تنننبببلللل، می‌خواهم همین حالا این کلمه را تکرار کنی، اما این بار واقعا کند و آرام بگو و بعد احساس خود را بیان کن. (برای مثال، بیان کلمه حدود ١٠ ثانیه طول بکشد)

کلایر: تتتتتتنننننننببببببلللللل.

هیز: این یک راه تنبلانه برای بیان این کلمه است.

کلایر: بله، دقیقا یک راه تنبلانه برای گفتن آن است.

هیز: در این تجربه چیزی هست که ارزش باشد یا اینکه نیاز باشد زندگی‌ات به سمت آن تغییر کند؟ چیزی در آن وجود دارد؟

در حقیقت وقتی یک کلمه را بیان می‌کنی، یک صدای مشخص دارد. وقتی به شیوه‌ای خاص بیان می‌شود احساساتی را ایجاد می‌کند. تو آن را می‌شنوی، بارها آن را شنیده‌ای. شبیه دشمن تو است؟ شبیه رئیس تو است؟

کلایر: اما پشت این کلمه یک معنی و مفهوم وجود دارد.

هیز: درست است.

کلایر: پس منظور چیست؟

هیز: بله، این کلمه یک معنی هم دارد. اما معنی آن همان چیزی است که مادرت گفته است. همان چیزی است که پدرت می‌گوید. چه تعداد هستند؟ یک، دو، سه.

کلایر: یک، دو، سه…

هیز: خیلی خب، تنها دلیلی که الان یک، دو، سه را گفتی این بود درمانگرت که حتی او راخوب نمی‌شناسی به تو می‌گوید یک، دو، سه. درست است؟ پس نتیجه‌ای که از این قضیه می‌گیریم این است که، آنچه در مغز تو است، مربوط به گذشته‌ات می‌باشد. این افکار ممکن است معانی دیگری هم داشته باشند، قصد داریم با راه‌های دیگری نیز آنها را بررسی کنیم. حدس می‌زنم افکار بیشتری وجود دارند. دوست داری افکارت چه معنی‌ای بدهند؟ دوست داری ذهنت چه بگوید؟ ذهن عزیزت می‌گوید: تنبل یعنی اینکه من……. هستم.

کلایر: بی انگیزه، تنبل، احمق، و به درد نخور هستم.

هیز: با این افکار راحت هستی؟

کلایر: نه.

هیز: آنها از کجا می‌آیند؟

کلایر: چه چیزی از کجا می‌آید؟ منظورت را متوجه نمی‌شوم.

هیز: وقتی به من مراجعه کردی می‌خواستی این افکار منفی از بین بروند. مجبور بودی با قضاوت افکار منفی‌ات پیش بروی و می‌خواستی این افکار را از بین ببری.

کلایر: بله. همین را می‌خواستم.

هیز: خیلی خب. فرض کن راه دیگری وجود دارد که در آن می‌توانی افکارت را به عنوان فقط یک فکر داشته باشی. تمثیل مسافران اتوبوس را به خاطر داری؟

کلایر: بله.

هیز: زمان زیادی را صرف کردی تا مسافران را از اتوبوس پیاده کنی و آنها را بیرون نگه داری(شما را نمی‌خواهم، بروید، پیاده شوید). می‌خواهیم روی این موضوع کار کنیم. ممکن است مایل نباشی افکارت را به عنوان فکر داشته باشی. می‌خواهی آنها بروند. در این صورت با آنها درگیر می‌شوی. درست است؟

کلایر: بله.

هیز: تصور می‌کنی اگر با آنها درگیر شوی، این افکار اهمیت خود را از دست می‌دهند؟ کمتر قابل توجه می‌شوند و بخش کمتری از زندگی‌ات را اشغال می‌کنند؟ یا اینکه بیشتر می‌شوند؟

کلایر: فکر می‌کنم بیشتر می‌شوند.

هیز: بیشتر می‌شوند؟! خب. بی انگیزه، احمق، احمق، احمق و همینطور ادامه دارد.

کلایر: بله.

هیز: پس کاری انجام می‌دهی که موجب تقویت افکار می‌‌شود. این به نفع تو است؟ فایده‌ای هم دارد؟

کلایر: نه، بی فایده است.

هیز: خیلی خب. دوست داری چه اتفاقی بیافتد؟ می‌خواهم این فکر را به عنوان فقط یک فکر داشته باشم، تنبل، تنبل، تنبل، تنبل، این فقط یک فکر است. خب؟ بی‌انگیزه ، احمق، احمق، احمق، احمق. و مجموع لیست‌های این چنینی، می‌خواهم وقتی فکری به ذهنت می‌آید آن را فقط یک فکر بدانی. برای مثال: مسافران عزیز، هر مزخرفی که می‌خواهید بگویید.

کلایر: موافق نیستم، اینکه فکری را نمی‌خواهم لزوما به این معنی نیست که هیچ اهمیتی ندارد.

هیز: بله لزوما به این معنی نیست که اهمیتی ندارد.

کلایر: درست است.

هیز: می‌خواهم با نکته‌ای تو را تضمین کنم. می‌خواهیم ببینیم افکار چطور در ذهنت عمل می‌کنند.

کلایر: خب.

هیز: اتفاقات زیادی می‌افتد و خیلی از آنها پر دردسر هستند. درست است؟

کلایر: درست است.

هیز: می‌خواهی افکار را حذف یا دور کنی تا تاثیر و اهمیت آنها کم‌تر شود. درست است؟

کلایر: بله.

هیز: برای اینکه آنها را حذف یا دور کنی، کارهایی را انجام می‌دهی. می‌خواهم بدانم چه کارهایی انجام می‌دهی؟ زمانی که یک فکر، مثل “من بد هستم” به ذهنت می‌آید، درواقع بسیار شبیه به فکر “من تنبل هستم” می‌باشد. موافق هستی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، در مجموع این اتفاقات می‌افتد و قصد داری این افکار را از خودت دور کنی تا حس بهتری داشته باشی. درست است؟

کلایر: بله. همینطور است.

هیز: با اینکه بسیار تلاش می‌کنی اما نتیجه نمی‌گیری. فکر نمی‌کنی اشتباهی در عملکرد تو وجود دارد؟

کلایر: بله، فکرهایی دارم که درست نیستند، پس به خاطر داشتن این افکار مشکلی در من هست.

هیز: پس قبل از اینکه افکار به سراغت بیایند، حالت خوب است. هم اکنون حالت چطور است؟

کلایر: خوب نیست. 

هیز: بسیار خب، پس ذهنت دور کردن افکار را به عنوان راه حل طلایی ارائه می‌دهد و احساس بدی از این جریان نداری، چرا که همه ذهن‌ها این کار را انجام می‌دهند. در واقع راه حلی که قصد داری با آن حال خود را خوب کنی، حال تو را خوب نمی‌کند. این همان مسئله‌ای است که می‌خواهیم به آن بپردازیم.

کلایر: پس تعجبی ندارد من افسرده هستم. درست است؟

هیز: افسردگی تو نوعی ناراحتی است.

کلایر: بله

هیز: حس می‌کنی شرایط ناامید کننده است. شاید این موقعیت واقعا هم ناامید کننده باشد، ولی نه در آن حد که تصور می‌کنی. اگر مبارزه با افکار را کنار بگذاری و آنها را تجربه کنی، افکار کمتر تو را آزار می‌دهند. این را قول می‌دهم.

کلایر: امتحان می‌کنم.

هیز: مرا در جریان تمرین‌ات بگذار.

کلایر: خب.

هیز: اگر بعد از کنار گذاشتن مبارزه با افکار، آنها به اندازه قبل تو را آزار ‌دادند هزینه تمام جلسات را پس می‌دهم.

کلایر: یعنی وقتی افکار در ذهنم هستند، احساس وحشت نخواهم داشت؟

هیز: نمی‌دانم، این افکار چقدر وحشتناک هستند؟ قطعا گاهی اوقات نسبت به آنها احساس خوبی نداری اما این فقط یک مسافر دیگر است.  

تفسیر: در این بخش نگاهی به این موضوع می‌اندازیم که ذهن چقدر راحت برنامه ریزی می‌شود. ما نباید خیلی به واکنش ذهن در برابر افکار خودآیند و برنامه ریزی شده اهمیت دهیم.

هیز: خیلی خب، این جمله چه چیزی را یادآوری می‌کند؟ مری یک ___ کوچک داشت؟

کلایر: بره.

هیز: اولین بار کی این شعر را شنیدی؟ روز و موقعیتش را به یاد می‌آوری؟

کلایر: نه.

هیز: ولی می‌دانی که یک اولین باری وجود داشته است. همین طوری که ناگهان نمی‌گویی مری یک بره کوچک داشت.

کلایر: درست است.

هیز: تو در این فرهنگ بودی و این داستان را شنیده‌ای. مری یک بره کوچک داشت. درست است؟ چیز دیگری به‌جز بره می‌تواند باشد؟

کلایر: نه.

هیز: مسلما نه!

کلایر: نه.

هیز: خب حالا فرض کن بره خیلی بد است. زندگی‌ام بد و ناامید کننده است. مرا در این موضوع همراهی می‌کنی؟

کلایر: بله.

هیز: خب چون بره بد است یک بازی می‌کنیم.

کلایر: خب.

هیز: مری یک ….. کوچک داشت؟

کلایر: ذهنم فقط به سمت بره می‌رود.

هیز: خب، بیا دوباره سعی کنیم. بره واقعا بد و ناخوشایند است. نمی‌توانی به بره فکر کنی. بره واقعا ناخوشایند است. حواست باشد که بره نباشد. حالا دوباره می‌گویم: مری یک ……. کوچک داشت؟

کلایر: نمی‌توانم به هیچ چیز جز بره فکر کنم، هرچند بار هم که بگویی ذهنم به سمت بره می‌رود.

هیز: خب من آدم خوبی نیستم. من واقعا…… هستم.

کلایر: بد؟

هیز: نمی‌دانم. گاهی اوقات چیزهایی را به خود نسبت می‌دهیم، درست است؟

کلایر: بله.

 هیز: به یاد نمی‌آوری آهنگ “مری یک بره کوچک داشت” از کجا می‌آید. اما می‌دانی آن را حفظ هستی. بسیاری از افکار مانند حرف‌های پدر و مادر به صورت صدا شنیده می‌شوند، درست است؟ 

کلایر: دقیقا همینطور است.

هیز: حتی نمی‌توانی این تمرین را در رابطه با مسئله‌ای بی اهمیت مثل این بره انجام دهی، این فقط یک نمونه کودکانه است. درست مثل افرادی که طولانی مدت در زندگی تو حضور دارند و مستقیما روی زندگی‌ات تاثیر می‌گذارند. وقتی می‌خواهی زندگی‌ات را تغییر دهی این افکار و افراد مدام در سرت می‌چرخند. این همان زمانی است که قصد داری اتوبوس را وارونه کنی. مدام به آنها توجه می‌کنی و در نتیجه احساس می‌کنی کنترل زندگی‌ات را نداری.

کلایر: برای چیز‌های دلبخواهی؟

هیز: دقیقا، برای چیزهایی که بسیار دلبخواهی و کاملا قراردادی هستند. اکنون ببینیم منظور از قراردادی چیست. سه شماره از تو می‌پرسم. اگر آنها را به یاد آوردی وارد مرحله بعد می‌شوم، اگر بتوانی پاسخ دهی یک میلیون دلار پاداش می‌دهم. امروز روز شانس تو است. یک صندوق به اسم “صندوق درمانی استیون” داریم. این صندوق واقعا وجود دارد. خب؟

کلایر: خب.

هیز: اینها شماره‌ها هستند: یک، دو، سه. می‌توانی شماره‌ها را بگویی؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: خوب است. آنها را فراموش نکن، زیرا قرار است هفته آینده یک میلیون دلار بگیری. بنابراین باید آنها را به یاد بیاوری. بیا تمرین کنیم. می‌توانی شماره‌ها را بگویی؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: خوب است، یک میلیون دلار دریافت می‌کنی،  زیرا شماره‌ها را به یاد آوردی. یک بار دیگر بگو، شماره‌ها چه بودند؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: اگر هفته آینده بپرسم، این شماره‌ها را به یاد می‌آوری؟

کلایر: بله. مسلما.

هیز: به احتمال زیاد همینطور است. اما اگر مطمئن نیستی می‌توانیم دوباره مرور کنیم. می‌خواهی دوباره مرور کنیم؟

کلایر: نه، نه.

هیز: احتمالا نیازی به مرور نداری.

کلایر: بله همینطور است.

هیز: گمان می‌کنی ماه آینده هم شماره‌ها را به خاطر آوری؟

کلایر: فکر می‌کنم تمام عمر بتوانم آنها را به یاد بیاورم.

هیز: حتی اگر هنگام مرگ از تو بپرسم آن اعداد چه بودند، ممکن است به یاد بیاوری. درباره این موضوع فکر کن، چقدر شبیه به دعوت کردن یک مسافر است. زندگی مانند یک اتوبوس است و ما دائما در حال سوار کردن مسافران جدید هستیم. ما تا همین لحظه ده‌ها تن مسافر داشته‌ایم و یکی از آنها همین اعداد هستند.

کلایر: یک، دو، سه.


[۱]. توضیح مترجم: برای مثال ما آهنگ زبان آلمانی را به طور مداوم با حرف (خ) و آهنگ زبان فرانسه را با حرف (ق) می‌شنویم و در تقلیدهای خود از این آواها استفاده می‌کنیم.

[۲]. توضیح مترجم: تقلید آوایی زبان مادری دشوار است، زیرا ما معنی کلمات را می‌دانیم.

[۳]. ضاوت درباره معنی کلمات