دکتر پیمان دوستی

گفتگوی درمانی- ویژگیهای ادراکی لغات

قصد داریم ویژگی‌های ادراکی لغات را با آهنگ آنها بررسی کنیم تا معانی لفظی کلمات را با تمرین‌های کلاسیک درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت/ ACT) از بین ببریم.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

کلایر: صداهایی می‌شنوم که به من دستور می‌دهند، دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، گیج کننده و دردناک است.

هیز: بله، درست است.

کلایر: واقعا آزار دهنده است.

هیز: فکر می‌کنم همینطور باشد، پس بیا تمرینی انجام دهیم تا ببینیم”آزار دهنده”چه معنایی دارد. فرض کن که “آزار دهنده” یک وهم و خیال است. شبیه چیزی که ذهنت می‌گوید تا آن را احساس کنی و کارهایی انجام دهی. مثالی می‌زنم تا بهتر متوجه شوی.

کلایر: خب.

هیز: فرض کن افکار شبیه یک برچسب هستند. زمانی که آنها در درون ذهنت شروع به جیغ، فریاد و مبارزه می‌کنند، تو به برچسب‌ها(افکار) مانند چاقو و اسلحه پاسخ می‌دهی. اگر پاسخ ندهی چه اتفاقی می‌افتد؟ واقعا می‌توانند به تو آسیب برسانند؟ اگر با فکر “من احمقم” مبارزه کنی چه اتفاقی می‌افتد؟! این فکر بیشتر می‌شود، حتی بدتر؛ ممکن است دیگر چیزی به جز مبارزه وجود نداشته باشد. منظورم را می‌فهمی؟ همیشه در ذهن کنش و واکنش اتفاق می‌افتد، چرا که ذهن پر از این پیام‌ها است. وقتی می‌گویی “من احمقم”، پیام دیگری می‌گوید “نه احمق نیستم، من سخت کار می‌کنم”، چطور این اتفاق می‌افتد؟ تا‌به حال این گونه بوده‌ای؟

کلایر: اوه، بله.

هیز: خیلی خب. با مبارزه افکار بیشتر می‌شوند. وقتی غرق در این مبارزه می‌شوی چه اتفاقی می‌افتد؟

کلایر: احساس می‌کنم افکار در درونم افکار تاخت و تاز می‌کنند.

هیز: خیلی خب، یک تمرین کوچک انجام دهیم. می‌خواهیم ببینیم این برچسب‌ها چقدر قدرت دارند. آنها از جنس ماده نیستند. اگر اینطور بود می‌توانستند اختیار بدنت را داشته باشند، مثلا فرمان ‌دهند: بایست، حرکت کن. درست است؟ 

کلایر: بله.

هیز: به نظرم چون می‌ترسی به تو آسیب برسانند با آنها معامله می‌کنی. گاهی کمی با آنها صلح می‌کنی، اما این یک صلح واقعی نیست. موافقی یک تمرین انجام دهیم؟

کلایر: بله، حتما.

هیز: پس شروع می‌کنیم.

کلایر: خب.

هیز: زیاد شیر می‌نوشی؟

کلایر: نه.

هیز: تا به حال شیر نوشیده‌ای؟

کلایر: بله.

هیز: خب، آیا طعم آن را به خاطر داری؟

کلایر: بله.

هیز: یادت می‌آید که شبیه چه چیزی است؟

کلایر: بله.

هیز: بوی آن چطور؟

کلایر: بله

هیز: چه ویژگی‌هایی از شیر به ذهنت می‌آیند؟

کلایر: خب، اغلب سرد است، کمی بوی شیرین می‌دهد، مانند خامه و کمی غلیظ است.

هیز: خب، حالا چشم‌هایت را ببند، می‌توانی مزه‌ی آن را همانطور که هست به خاطر بیاوری؟

کلایر: بله می‌توانم.

هیز: خب، همانطور که می‌بینی اینجا شیر نداریم و می‌گویی زیاد هم شیر نمی‌نوشی.

کلایر: بله.

هیز: خب، حالا کاری انجام می‌دهم که کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد، می‌خواهم این کلمه را ٣٠ ثانیه با صدای بلند و سریع تکرار کنی.

کلایر: بگویم شیر؟

هیز: بله، بیا این کار را انجام دهیم تا ببینیم چه اتفاقی می‌افتد، خب؟

کلایر: خب.

هیز: آماده‌ای؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، پس شروع کن.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: ادامه بده.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: تندتر…

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: بازهم ادامه بده.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر

کلایر: کمی مشکل بود.

هیز: همینطور است. در واقع بین ٢٠ تا ٢۵ ثانیه طول کشید. خب، چه اتفاقی افتاد؟

کلایر: مثل یک حرف اضافه و بی معنی می‌شود.

هیز: شبیه به خامه سفید و خنک است؟

کلایر: نه دقیقا.

هیز: به چیز دیگری توجه نکردی؟ چیز دیگری وارد ذهنت نشد؟ ذهن همیشه آماده است تا به چیزی توجه کند.

کلایر: واقعا احساس حماقت کردم، کلمه معنی و شکل خود را از دست داد.

هیز: همینطور است. تقریبا آغاز و پایان کلمه ناپدید می‌شود. درست است؟

کلایر: بله، به تدریج به جای یک کلمه تبدیل به یک ریتم می‌شود.

هیز: خیلی خب، توجه کردی که کمی بیان کلمه سخت می‌شود؟

کلایر: بله، دقیقا.

هیز: متوجه نوع حرکت دهان خود شدی؟

کلایر: بله.

هیز: متوجه صدای عجیب و غریب آن شدی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، اما معنی و محتوای شیر از بین نرفته است. هربار که می‌گویی شیر، چیزهایی به ذهنت می‌آیند- این افکار و معانی طبیعی است- آنها وجود دارند.

کلایر: بله، درست است.

هیز: این همان چیزی است که قصد داریم به زندگی خود نسبت دهیم.

کلایر: بله.

هیز: تا به حال به کشوری رفته‌ای که زبان مردم آن را متوجه نشوی؟

کلایر: اوه، بله.

هیز: کجا رفته‌ای؟ 

کلایر: یونان.

هیز: وقتی معنی هیچ کلمه‌ای را نمی‌فهمی، می‌توانی بگویی آهنگ زبان یونانی شبیه چیست[۱] ؟ معنی هیچ یک از کلمات یونانی را می‌دانی؟ می‌توانی آوا و لحن آن را تقلید کنی؟

کلایر: واقعا نمی‌توانم. یک کلمه هست که معنی آن را می‌دانم، اما نمی‌توانم آن را تقلید کنم.

هیز: می‌توانی آهنگ زبان چینی را تقلید کنی؟ زبان چینی را می‌فهمی؟

کلایر: نه نمی‌توانم.

هیز: می‌توانی آهنگ زبان انگلیسی را تقلید کنی[۲] ؟ این حتی سخت‌تر است، اینطور نیست؟

کلایر: بله خیلی مشکل است.

هیز: خیلی خب، می‌دانی آهنگ زبان انگلیسی شبیه به چیست؟ احتمالا نمی‌دانی صدای انگلیسی چطور است. اما بعضی آهنگ ها را می‌دانی، برای مثال می‌دانی صدای گاو چطور است. درست است؟

کلایر: بله

هیز: افرادی که به زبان‌های دیگری صحبت می‌کنند می‌توانند بگویند که آهنگ زبان انگلیسی شبیه چیست. مثلا برای من اسپانیایی چیزی شبیه به صدای تا تا تا تا عو است(نوعی از آواهایی است که در زبان اسپانیایی شنیده می‌شود). اما نمی‌توانی آنچه را که به زبان انگلیسی می‌گویم تنها به عنوان صدا و آهنگ بشنوی.  

کلایر: بله درست است.

هیز: سعی کن همین حالا آنچه می‌گویم را به عنوان یک صدا یا آهنگ و نه به عنوان کلمه بشنوی، در این صورت به طور کامل متوجه حرف من می شوی. در موسیقی می‌توانی صداها را بشنوی، همچنین می‌توانی یونانی و چینی را تنها به عنوان صداهایی برای زنگ موبایل، آهنگ یا ریتم بشنوی.

می‌خواهم هر کاری که می‌توانی انجام دهی تا آنچه یک کلمه می‌گوید را متوجه نشوی(معنی آن را نفهمی) و فقط صدای آن را بشنوی، وقتی موفق به انجام این کار شدی دست خود را بالا ببر.

کلایر: واقعا نمی‌توانم.

هیز: نه، نمی‌توانی.

کلایر: من کلمه و معنای آن را یکی می‌دانم.

هیز: بله، زیرا ذهن این‌گونه است. اما ذهن اصل و بکر (مثل ذهن نوزادان) اینطور نیست. برای مثال: من یک بچه‌ی نه ماهه دارم. بچه شما چند ساله است؟

کلایر: بچه من هم همینطور. هنوز حرف نمی‌زند.

هیز: بله هنوز حرف نمی‌زند اما عقیده دارم که بچه نه ماهه من چیز های زیادی را می‌شنود(صدا های بریده بریده). مثل همان چیزی است که در مورد زبان چینی انجام داده‌ایم. او صداها را می‌شنود و به کلمات گوش می‌کند. مانند مامان و بابا که به سختی گفته می‌شود، درست است؟

کلایر: درست است.

هیز:  می‌خواهم کاری انجام دهیم. جملاتی می‌گویم و با کلمات دلخواه آن را کامل کن.

کلایر: خب.

هیز: ماری یک … کوچک دارد.

کلایر: بره

هیز: انسان پر تلاشی نیستم. واقعا … هستم.

کلایر: تنبل.

هیز: این کلمات در نگاه اول، تنها صداهایی نامفهوم هستند. اجازه بده ببینم. یک تمرین دیگر انجام دهیم؟

کلایر: بله آماده‌ام.

هیز: مانند تمرینی است که قبلا انجام داده‌ایم، اما در این تمرین از کلمه “تنبل” استفاده می‌کنیم. خب؟

کلایر: خب.

هیز: می‌خواهم کمی درباره “تنبلی” حرف بزنم. همان احساسی که احتمالا در برابر آن از خود دفاع می‌کنی یا آن را می‌پذیری. ممکن است گاهی از تنبلی عصبانی شوی و گاهی با آن موافق باشی یا اینکه کاری که می‌گوید را انجام دهی. خب؟

کلایر: خب.

هیز: متوجه شدی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب. بیا با صدای بلند بگوییم “تنبل” و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد. موافقی؟

کلایر: بله.

هیز: من هم با تو می‌گویم. شروع کن.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل ..

هیز: کمی تندتر.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل

هیز: ادامه بده.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل ..

هیز: کمی بلندتر.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل .. نمی‌توانم، آزار دهنده است.

هیز: سال‌ها وقت صرف مقابله با “تنبل” کرده‌ای. تنبل، تنبل، تنبل… در رسیدن به ارزش‌هایت کمکی می‌کند؟ این تنها یک فکر است و فقط یکی از مواردی است که تو را تحت فشار قرار می‌دهد.

کلایر: درست است.

هیز: خب، تنبل، تنبل، تنبل. این کار باعث می‌شود مثلا هر کاری که تو را به همسرت نزدیک می‌کند را متوقف کنی. درست مانند هیولایی دودی دید تو را محدود می‌کند.

کلایر: وحشتناک است.

هیز: بله واقعا وحشتناک است. یک بار یکی از درمانجوهایم گفت: تجربه‌هایش مانند مسابقه طناب کشی با یک هیولا است، بین آنها یک گودال عمیق است، سخت می‌جنگید و قصد داشت طناب را به سمت خودش بکشد و هیولا را به گودال بیاندازد. اگر منصرف می‌شد و طناب را رها می‌کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟

کلایر: خب؟

هیز: بعد از اینکه مدتی با هم کار کردیم گفت: درنهایت فهمیدم که واقعا لزومی ندارد من برنده این مسابقه طناب کشی باشم. تنها چیزی که نیاز دارم این است که طناب را رها کنم. تنبل. تنبل. تنبل.

کلایر: در این صورت، در گودال نمی‌افتی؟

هیز: میل شماست، اگر بخواهی می‌توانی داخل گودال بپری. از تو خواسته بودم وقتی احساس افسردگی می‌کنی، قدری با آن بمانی و بدون اینکه با آن درگیر شوی همچنان کارهای خود را در روز انجام دهی. خب؟ بگو ببینم آیا فکر “من تنبلم” مانند افتادن در یک گودال است؟ یا شبیه مجادله و درگیری است؟ یا مانند معاملات مخفی است؟ یا مثل نیرویی است که از این فکر می‌آید؟ تنبل. تنبل. تنبل.

کلایر: هووم.

هیز: آیا این حس افسردگی از همین کلمه تنبل می‌آید؟

کلایر: نه، نه. وقتی خوب فکر می‌کنم می‌بینم از این موضوع می‌آید که مادرم به من گفت “تنبل هستم”. او مادرم است و به حرف او اهمیت می‌دهم. درواقع فکر می‌کنم این من هستم که به “تنبل” چسبیده‌ام و به آن نیرو داده‌ام.

هیز: بله، مسئله این است که چطور این کار را انجام می‌دهی؟ موافقی این مسئله را کمی شرح دهیم؟ گاهی کارهایی انجام می‌دهی و به خودت می‌گویی، اوه این واقعا “تنبلی” است. خیلی خب، می‌خواهم بیشتر تلاش کنیم. این کلمه، واقعا یک کلمه بد است؟

مسئله اینجاست که این مسائل[۳] به‌طور‌خودکار اتفاق می‌افتند. باید در ذهنت فضایی برای آنها مهیا کنی.

کلایر: همینطور است، همیشه با آن درگیر می‌شوم، مقابله می‌کنم، سعی می‌کنم به آن فکر نکنم و یا فرار کنم. گاهی می‌خواهم ثابت کنم که اشتباه است. اجازه نداده‌ام فضایی داشته باشد.

 هیز: بله. تنننبببلللل، می‌خواهم همین حالا این کلمه را تکرار کنی، اما این بار واقعا کند و آرام بگو و بعد احساس خود را بیان کن. (برای مثال، بیان کلمه حدود ١٠ ثانیه طول بکشد)

کلایر: تتتتتتنننننننببببببلللللل.

هیز: این یک راه تنبلانه برای بیان این کلمه است.

کلایر: بله، دقیقا یک راه تنبلانه برای گفتن آن است.

هیز: در این تجربه چیزی هست که ارزش باشد یا اینکه نیاز باشد زندگی‌ات به سمت آن تغییر کند؟ چیزی در آن وجود دارد؟

در حقیقت وقتی یک کلمه را بیان می‌کنی، یک صدای مشخص دارد. وقتی به شیوه‌ای خاص بیان می‌شود احساساتی را ایجاد می‌کند. تو آن را می‌شنوی، بارها آن را شنیده‌ای. شبیه دشمن تو است؟ شبیه رئیس تو است؟

کلایر: اما پشت این کلمه یک معنی و مفهوم وجود دارد.

هیز: درست است.

کلایر: پس منظور چیست؟

هیز: بله، این کلمه یک معنی هم دارد. اما معنی آن همان چیزی است که مادرت گفته است. همان چیزی است که پدرت می‌گوید. چه تعداد هستند؟ یک، دو، سه.

کلایر: یک، دو، سه…

هیز: خیلی خب، تنها دلیلی که الان یک، دو، سه را گفتی این بود درمانگرت که حتی او راخوب نمی‌شناسی به تو می‌گوید یک، دو، سه. درست است؟ پس نتیجه‌ای که از این قضیه می‌گیریم این است که، آنچه در مغز تو است، مربوط به گذشته‌ات می‌باشد. این افکار ممکن است معانی دیگری هم داشته باشند، قصد داریم با راه‌های دیگری نیز آنها را بررسی کنیم. حدس می‌زنم افکار بیشتری وجود دارند. دوست داری افکارت چه معنی‌ای بدهند؟ دوست داری ذهنت چه بگوید؟ ذهن عزیزت می‌گوید: تنبل یعنی اینکه من……. هستم.

کلایر: بی انگیزه، تنبل، احمق، و به درد نخور هستم.

هیز: با این افکار راحت هستی؟

کلایر: نه.

هیز: آنها از کجا می‌آیند؟

کلایر: چه چیزی از کجا می‌آید؟ منظورت را متوجه نمی‌شوم.

هیز: وقتی به من مراجعه کردی می‌خواستی این افکار منفی از بین بروند. مجبور بودی با قضاوت افکار منفی‌ات پیش بروی و می‌خواستی این افکار را از بین ببری.

کلایر: بله. همین را می‌خواستم.

هیز: خیلی خب. فرض کن راه دیگری وجود دارد که در آن می‌توانی افکارت را به عنوان فقط یک فکر داشته باشی. تمثیل مسافران اتوبوس را به خاطر داری؟

کلایر: بله.

هیز: زمان زیادی را صرف کردی تا مسافران را از اتوبوس پیاده کنی و آنها را بیرون نگه داری(شما را نمی‌خواهم، بروید، پیاده شوید). می‌خواهیم روی این موضوع کار کنیم. ممکن است مایل نباشی افکارت را به عنوان فکر داشته باشی. می‌خواهی آنها بروند. در این صورت با آنها درگیر می‌شوی. درست است؟

کلایر: بله.

هیز: تصور می‌کنی اگر با آنها درگیر شوی، این افکار اهمیت خود را از دست می‌دهند؟ کمتر قابل توجه می‌شوند و بخش کمتری از زندگی‌ات را اشغال می‌کنند؟ یا اینکه بیشتر می‌شوند؟

کلایر: فکر می‌کنم بیشتر می‌شوند.

هیز: بیشتر می‌شوند؟! خب. بی انگیزه، احمق، احمق، احمق و همینطور ادامه دارد.

کلایر: بله.

هیز: پس کاری انجام می‌دهی که موجب تقویت افکار می‌‌شود. این به نفع تو است؟ فایده‌ای هم دارد؟

کلایر: نه، بی فایده است.

هیز: خیلی خب. دوست داری چه اتفاقی بیافتد؟ می‌خواهم این فکر را به عنوان فقط یک فکر داشته باشم، تنبل، تنبل، تنبل، تنبل، این فقط یک فکر است. خب؟ بی‌انگیزه ، احمق، احمق، احمق، احمق. و مجموع لیست‌های این چنینی، می‌خواهم وقتی فکری به ذهنت می‌آید آن را فقط یک فکر بدانی. برای مثال: مسافران عزیز، هر مزخرفی که می‌خواهید بگویید.

کلایر: موافق نیستم، اینکه فکری را نمی‌خواهم لزوما به این معنی نیست که هیچ اهمیتی ندارد.

هیز: بله لزوما به این معنی نیست که اهمیتی ندارد.

کلایر: درست است.

هیز: می‌خواهم با نکته‌ای تو را تضمین کنم. می‌خواهیم ببینیم افکار چطور در ذهنت عمل می‌کنند.

کلایر: خب.

هیز: اتفاقات زیادی می‌افتد و خیلی از آنها پر دردسر هستند. درست است؟

کلایر: درست است.

هیز: می‌خواهی افکار را حذف یا دور کنی تا تاثیر و اهمیت آنها کم‌تر شود. درست است؟

کلایر: بله.

هیز: برای اینکه آنها را حذف یا دور کنی، کارهایی را انجام می‌دهی. می‌خواهم بدانم چه کارهایی انجام می‌دهی؟ زمانی که یک فکر، مثل “من بد هستم” به ذهنت می‌آید، درواقع بسیار شبیه به فکر “من تنبل هستم” می‌باشد. موافق هستی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، در مجموع این اتفاقات می‌افتد و قصد داری این افکار را از خودت دور کنی تا حس بهتری داشته باشی. درست است؟

کلایر: بله. همینطور است.

هیز: با اینکه بسیار تلاش می‌کنی اما نتیجه نمی‌گیری. فکر نمی‌کنی اشتباهی در عملکرد تو وجود دارد؟

کلایر: بله، فکرهایی دارم که درست نیستند، پس به خاطر داشتن این افکار مشکلی در من هست.

هیز: پس قبل از اینکه افکار به سراغت بیایند، حالت خوب است. هم اکنون حالت چطور است؟

کلایر: خوب نیست. 

هیز: بسیار خب، پس ذهنت دور کردن افکار را به عنوان راه حل طلایی ارائه می‌دهد و احساس بدی از این جریان نداری، چرا که همه ذهن‌ها این کار را انجام می‌دهند. در واقع راه حلی که قصد داری با آن حال خود را خوب کنی، حال تو را خوب نمی‌کند. این همان مسئله‌ای است که می‌خواهیم به آن بپردازیم.

کلایر: پس تعجبی ندارد من افسرده هستم. درست است؟

هیز: افسردگی تو نوعی ناراحتی است.

کلایر: بله

هیز: حس می‌کنی شرایط ناامید کننده است. شاید این موقعیت واقعا هم ناامید کننده باشد، ولی نه در آن حد که تصور می‌کنی. اگر مبارزه با افکار را کنار بگذاری و آنها را تجربه کنی، افکار کمتر تو را آزار می‌دهند. این را قول می‌دهم.

کلایر: امتحان می‌کنم.

هیز: مرا در جریان تمرین‌ات بگذار.

کلایر: خب.

هیز: اگر بعد از کنار گذاشتن مبارزه با افکار، آنها به اندازه قبل تو را آزار ‌دادند هزینه تمام جلسات را پس می‌دهم.

کلایر: یعنی وقتی افکار در ذهنم هستند، احساس وحشت نخواهم داشت؟

هیز: نمی‌دانم، این افکار چقدر وحشتناک هستند؟ قطعا گاهی اوقات نسبت به آنها احساس خوبی نداری اما این فقط یک مسافر دیگر است.  

تفسیر: در این بخش نگاهی به این موضوع می‌اندازیم که ذهن چقدر راحت برنامه ریزی می‌شود. ما نباید خیلی به واکنش ذهن در برابر افکار خودآیند و برنامه ریزی شده اهمیت دهیم.

هیز: خیلی خب، این جمله چه چیزی را یادآوری می‌کند؟ مری یک ___ کوچک داشت؟

کلایر: بره.

هیز: اولین بار کی این شعر را شنیدی؟ روز و موقعیتش را به یاد می‌آوری؟

کلایر: نه.

هیز: ولی می‌دانی که یک اولین باری وجود داشته است. همین طوری که ناگهان نمی‌گویی مری یک بره کوچک داشت.

کلایر: درست است.

هیز: تو در این فرهنگ بودی و این داستان را شنیده‌ای. مری یک بره کوچک داشت. درست است؟ چیز دیگری به‌جز بره می‌تواند باشد؟

کلایر: نه.

هیز: مسلما نه!

کلایر: نه.

هیز: خب حالا فرض کن بره خیلی بد است. زندگی‌ام بد و ناامید کننده است. مرا در این موضوع همراهی می‌کنی؟

کلایر: بله.

هیز: خب چون بره بد است یک بازی می‌کنیم.

کلایر: خب.

هیز: مری یک ….. کوچک داشت؟

کلایر: ذهنم فقط به سمت بره می‌رود.

هیز: خب، بیا دوباره سعی کنیم. بره واقعا بد و ناخوشایند است. نمی‌توانی به بره فکر کنی. بره واقعا ناخوشایند است. حواست باشد که بره نباشد. حالا دوباره می‌گویم: مری یک ……. کوچک داشت؟

کلایر: نمی‌توانم به هیچ چیز جز بره فکر کنم، هرچند بار هم که بگویی ذهنم به سمت بره می‌رود.

هیز: خب من آدم خوبی نیستم. من واقعا…… هستم.

کلایر: بد؟

هیز: نمی‌دانم. گاهی اوقات چیزهایی را به خود نسبت می‌دهیم، درست است؟

کلایر: بله.

 هیز: به یاد نمی‌آوری آهنگ “مری یک بره کوچک داشت” از کجا می‌آید. اما می‌دانی آن را حفظ هستی. بسیاری از افکار مانند حرف‌های پدر و مادر به صورت صدا شنیده می‌شوند، درست است؟ 

کلایر: دقیقا همینطور است.

هیز: حتی نمی‌توانی این تمرین را در رابطه با مسئله‌ای بی اهمیت مثل این بره انجام دهی، این فقط یک نمونه کودکانه است. درست مثل افرادی که طولانی مدت در زندگی تو حضور دارند و مستقیما روی زندگی‌ات تاثیر می‌گذارند. وقتی می‌خواهی زندگی‌ات را تغییر دهی این افکار و افراد مدام در سرت می‌چرخند. این همان زمانی است که قصد داری اتوبوس را وارونه کنی. مدام به آنها توجه می‌کنی و در نتیجه احساس می‌کنی کنترل زندگی‌ات را نداری.

کلایر: برای چیز‌های دلبخواهی؟

هیز: دقیقا، برای چیزهایی که بسیار دلبخواهی و کاملا قراردادی هستند. اکنون ببینیم منظور از قراردادی چیست. سه شماره از تو می‌پرسم. اگر آنها را به یاد آوردی وارد مرحله بعد می‌شوم، اگر بتوانی پاسخ دهی یک میلیون دلار پاداش می‌دهم. امروز روز شانس تو است. یک صندوق به اسم “صندوق درمانی استیون” داریم. این صندوق واقعا وجود دارد. خب؟

کلایر: خب.

هیز: اینها شماره‌ها هستند: یک، دو، سه. می‌توانی شماره‌ها را بگویی؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: خوب است. آنها را فراموش نکن، زیرا قرار است هفته آینده یک میلیون دلار بگیری. بنابراین باید آنها را به یاد بیاوری. بیا تمرین کنیم. می‌توانی شماره‌ها را بگویی؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: خوب است، یک میلیون دلار دریافت می‌کنی،  زیرا شماره‌ها را به یاد آوردی. یک بار دیگر بگو، شماره‌ها چه بودند؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: اگر هفته آینده بپرسم، این شماره‌ها را به یاد می‌آوری؟

کلایر: بله. مسلما.

هیز: به احتمال زیاد همینطور است. اما اگر مطمئن نیستی می‌توانیم دوباره مرور کنیم. می‌خواهی دوباره مرور کنیم؟

کلایر: نه، نه.

هیز: احتمالا نیازی به مرور نداری.

کلایر: بله همینطور است.

هیز: گمان می‌کنی ماه آینده هم شماره‌ها را به خاطر آوری؟

کلایر: فکر می‌کنم تمام عمر بتوانم آنها را به یاد بیاورم.

هیز: حتی اگر هنگام مرگ از تو بپرسم آن اعداد چه بودند، ممکن است به یاد بیاوری. درباره این موضوع فکر کن، چقدر شبیه به دعوت کردن یک مسافر است. زندگی مانند یک اتوبوس است و ما دائما در حال سوار کردن مسافران جدید هستیم. ما تا همین لحظه ده‌ها تن مسافر داشته‌ایم و یکی از آنها همین اعداد هستند.

کلایر: یک، دو، سه.


[۱]. توضیح مترجم: برای مثال ما آهنگ زبان آلمانی را به طور مداوم با حرف (خ) و آهنگ زبان فرانسه را با حرف (ق) می‌شنویم و در تقلیدهای خود از این آواها استفاده می‌کنیم.

[۲]. توضیح مترجم: تقلید آوایی زبان مادری دشوار است، زیرا ما معنی کلمات را می‌دانیم.

[۳]. ضاوت درباره معنی کلمات

گفتگوی دکتر استیون هیز با مراجع دارای اضطراب اجتماعی بر اساس اکت

به سراغ سالی می‌رویم. او اضطراب اجتماعی، احساس نا امنی، و انزوای اجتماعی دارد. همچنین سالی احساس تنهایی و مورد سوء استفاده قرارگرفتن را تجربه می‌کند. نقطه برجسته مثال این است که چگونه مشکلات مورد توجه ذهن قرار می‌گیرند.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

بعضی از مراجعین مانند امیلی هستند. آنها با رشته‌ای از افکار که مورد توجه آنهاست روبه‌رو بوده و در مورد آنها به راحتی صحبت می‌کنند. بعضی دیگر ممکن است مانند سالی باشند. در این قسمت با سالی صحبت می‌کنیم و او توضیح می‌دهد که چرا نمی‌تواند مثل دیگران باشد.

نکته قابل توجه این است که حتی زمانی که او تحت فشار است، به سختی درباره‌ی تجربه‌هایش صحبت می‌کند. در عوض او در مورد شرایط مختلف صحبت می‌کند. در این مرحله از یک استعاره استفاده می‌کنیم که در تنظیم فرآیند مشاهده به او کمک کنیم. این استعاره به درمانجو کمک می‌کند تا بتواند ذهنش را تماشا کند. اجازه دهید ببینیم چطور این اتفاق می‌افتد.

سالی: منظورت این است که به افکار و احساس‌هایم مثل دفترچه تلفن نگاه کنم و بگویم خب باید با آنها در ارتباط باشم؟ بعضی از آنها را دوست ندارم، نمی‌دانم به آنها چه بگویم؟

هیز: بله دقیقا، اما می‌خواهم به مرحله پایین تری بروی واز جست‌وجو کردن در این رولودکس[۱] دست برداری. چرا این کار را انجام نمی‌دهی؟ باید از میان این فایل‌ها بیرون بیایی.

سالی: بعضی از آنها را دوست ندارم.

هیز: همینطور است، اما می‌خواهیم در مورد چیزهایی که مربوط به تو می‌باشد صحبت ‌کنیم. شبیه رفتن به طبیعت، و تماشا کردن حیات‌وحش است. ما تماشاگر نوعی حیات‌وحش روانی هستیم که در آن ما بیشه، و افکار جانداران آن هستند. در حیات وحش حیوانات با یکدیگر مبارزه می‌کنند، این خاصیت حیات وحش است، درست مانند خاصیت ذهن که در آن افکار خوشایند و ناخوشایند با هم در مبارزه هستند. پس یک صحنه وجود دارد اما تو نمی‌توانی بی‌طرفانه این حیات وحش روانی را مشاهده کنی چرا که طبق یک الگوی مزمن می‌خواهی به نفع یک گروه مبارزه کنی. می‌توانی بی‌طرفانه در مورد ترس‌ها، نگرانی‌ها، اضطراب‌ها و خود انتقادگری‌هایت صحبت کنی؟

سالی: فکر می‌کنم بله.

هیز: مردد هستی.

سالی: خب موانعی وجود دارند که باعث می‌شوند از افکارم دوری کنم.

هیز: چه موانع دیگری وجود دارد؟

سالی: موانع ذهنی همیشه بهانه‌های راحتی هستند.

هیز: پس به سطح پایین تری می‌رویم. ممکن است بخواهی افکارت را ببینی ولی آنها نباشند. شاید هستند ولی نمی‌خواهند صحبت کنند. معنای این چیست؟

شاید درک تعدادی از اینها سخت باشد. اما می‌خواهم نسبت به آنها توجه‌آگاهی داشته باشی. از درون واقعا به چه چیزی شبیه هستی؟ حتی اگر پذیرش آن برایت سخت باشد می‌خواهم شماره تلفن آنها را به جای درون رولودکس بر روی میز قرار دهی تا بتوانی به راحتی با آنها تماس بگیری.

می‌توانی یکی از آنها را به من بگویی؟ فکری که واقعا وجود دارد و در لیست موانع است را بگو. یکی را که گفتن آن سخت‌تر است.

سالی: موانع؟ موانع ذهنی؟

هیز: بله دقیقا، موانعی که تو را عقب نگه می‌دارند. می‌دانی اگر با آن تماس بگیری چه می‌گوید؟

ذهن سعی می‌کند تو را به سمت کاری که خودش می‌خواهد هل دهد زیرا وقتی به حرفش گوش می‌دهی احساس بهتری داری.

سالی: ارتباط بایک مانع نتیجه ناامید کننده‌ای دارد. من گام اول را هم بر نمی‌دارم، زیرا در نهایت شکست می‌خورم.

هیز: اگر کاری که ذهنت می‌گوید را انجام بدهی، چه معنی دارد؟ در مورد جهان، و زندگی چه می‌گوید؟

سالی: من ناتوان هستم و در برخی شرایط عملکرد خوبی نداشته‌ام.

هیز: خب.

سالی: آخ.

تفسیر: شایان ذکر است، وقتی در این فرآیند قدم می‌گذارید، در ابتدا افکاری را می‌ببینید که مراجع نسبت به آنها به صورت قضاوت کننده عمل می‌کند. اگر توجه ‌کنید می‌بینید که افکار او مانند ماهی گیری است که برایش قلاب می‌اندازد و او را به سمت واکنشی مانند رفتار قابل مشاهده می‌کشد.


[۱]. جای کارت رومیزی که برای نگهداری نام، آدرس و تلفن افراد استفاده می‌شود.

گفتگوی دکتر استیون هیز با مراجع افسرده بر اساس اکت

در اینجا راه‌های دیگری برای ایجاد چشم اندازی که بتوانیم افکارمان را تماشا کنیم نشان داده می‌شود. تعدادی از تمرین‌ها با کلایر (یک مراجع افسرده) انجام می‌شود.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

در ادامه از استعاره مسافران اتوبوس استفاده می‌شود اما بیشتر تمرکز ما بر روی گسلش است که بین “نگاه کردن به افکار” و “نگاه کردن از افکار” تفاوت قائل می‌شود.

هیز : فرض کن راننده یک اتوبوس هستی، می‌توانی با اراده خودت رانندگی کنی و هرجا که می‌خواهی بروی. افکارت مانند مسافران هستند. البته آنها دعوت نشده‌اند، همیشه هستند. در یک ایستگاه می‌آیند و در ایستگاه بعدی می‌روند و این رویه تا همیشه ادامه دارد. متوجه می‌شوی؟

کلایر: بله

هیز: این افراد (افکار و احساس‌ها) متعلق به زندگی تو هستند، همیشه همراهت بوده و هستند اما هدایت زندگی در دستان تو است.

نمی‌گویم که آنها را دوست داشته باشی اما می‌توانی آنها را بشنوی. گاهی این افراد (افکارتان) حرف‌های جالبی می‌زنند و ممکن است اطلاعات مفیدی در اختیارت قرار دهند. اما سوال این است این زندگی چه کسی است؟

کلایر: فقط باید تحمل کنم تا آنها به مقصد برسند؟

هیز: نه! در این صورت شبیه کسی هستیم که منتظر است درب اتوبوس باز شود و مسافران زودتر پیاده شوند. موضوع پیچیده‌تر است. شباهتی که وجود دارد این است که، وقتی ذهن ما چیزی می‌گوید، آن را به صورت عینی به ما نشان نمی‌دهد بلکه تصویر یا صدای آن را در ذهن نشان می‌دهد. یعنی از طریق افکار به آن نگاه می‌کنیم .

کلایر: بله، همینطور است.

هیز: یک حباب بزرگ رنگی بالای سر خودت تصور کن، این حباب سفت و محکم است و رنگ غلیظی دارد. فرض کن داخل حباب شدی و آن را مانند یک لباس پوشیده‌ای. این حباب همان افکار، احساس‌ها، خاطرات و حس‌های بدنی هستند. اما چرا باید اجازه دهی که این حباب تو را به هر جهت که می‌خواهد ببرد؟! روی اتوبوس به اندازه کافی جا برای این حباب وجود دارد. راننده تو هستی. عادلانه است که هدایت زندگی‌ات را به دست افکار و احساس‌ها بسپاری؟! در این صورت احساس می کنی‌کنترل زندگی‌ات را در دست داری؟

کلایر: نه احساس نمی‌کنم.

هیز: خب، نمی‌خواهم حرف در دهانت بگذارم. دوباره می‌پرسم، واقعا حس می کنی کنترل زندگی‌ات را در دست داری؟

کلایر: نه، احساس نا‌امیدی و ناتوانی می‌کنم.

هیز: خب!

کلایر: قبلا هرگز فکر نکرده بودم که افکار و احساس‌ها همه زندگی من را فرا گرفته‌اند. واقعا این اتفاق افتاده است. وقتی که نا‌امید هستم رفتارم این احساس را تشدید می‌کند. صدای افکارم را می‌شنوم و تسلیم آنها می‌شوم.

هیز: بنابراین هرچیزی که آنها می‌گویند را بدون هیچ اراده و تصمیمی انجام می‌دهی.

کلایر: بله، همینطور است.

گفتگوی دکتر سانتگ با مراجع افسرده بر اساس اکت

می‌خواهیم نگاهی به این موضوع بیاندازیم که تجربه و مهارت درمانگر در نحوه اجرای فرایندهای درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت) نکته کلیدی است و آن را از هر نقطه‌ای (هر یک از شش ضلع اکت) می‌توانید شروع کنید.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

نگاهی به این موضوع می‌کنیم که چطور درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت) را از گسلش نیز می‌توان شروع کرد. کار را با راینر سانتاگ که یک روانپزشک و درمانگر ACT آلمانی است شروع می‌کنیم. این یک گفتگوی درمانی است که او با امیلی انجام می دهد، مادری که با افسردگی مزمن و احساس شاد نبودن مبارزه می‌کند.

سانتگ: سلام امیلی.

امیلی:  سلام.

سانتگ: چی باعث شده به اینجا بیایی؟

امیلی : نمی‌دانم، توضیحش برایم سخت است. به تازگی با خودم کلنجار می‌روم که آدم شادی باشم. شاید احمقانه به نظر برسد، اما روش‌های مختلفی را امتحان کردم که بتواند مرا شاد کند. چیزهای زیادی در زندگی‌ام وجود دارد که باعث شادی من بشود، اما احساس شاد بودن نمی‌کنم.

سانتگ: بنابراین فکر می‌کنی که باید شادتر باشی؟

امیلی: بله، یک شوهر خوب دارم. خانواده‌ام فوق العاده‌اند. در اطرافم چیزهای مختلفی وجود دارد. منظورم فقط منابع مادی نیست، بلکه همه چیزهای عالی به اندازه کافی وجود دارد اما روی من تاثیری ندارد. نمی‌دانم شاید خودخواه هستم. من شاد نیستم و تا به حال احساس شادی نکرده‌ام. باید شاد باشم.

سانتگ: چند وقت است کهفکر “باید شاد باشم” را داری؟

امیلی: چند وقت؟

سانتگ: بله، چند وقت است که این فکر را داری؟

امیلی: فکر می‌کنم حداقل ۹ تا ۱۰ سال است. از وقتی که دبیرستان بودم. سعی می‌کنم آخرین بار را به یاد بیاورم. دبیرستان آخرین باری بود که شاد بودم و برای شاد بودن تلاش نکردم. اولین بار که این احساس را داشتم ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم، “بهتر است شاد باشم”.

شاید به این دلیل که زیبا نیستم احساس شادی نمی‌کنم. باید موهایم را زیباتر درست کنم، بهتراست آرایش کنم و لباس‌های بیشتری داشته باشم. شاید این کارها را انجام دهم و چیزهای مختلف را امتحان کنم. مردم اطرافم همیشه شادتر به نظر می‌رسند. حتی افرادی که چیزهایی مشابه چیزهایی که من دارم را ندارند از من شادتر هستند.

سانتگ: فکر دیگری هم هست؟

امیلی:  فقط دیگران از من شادتر هستند. مشکل من چیست؟

سانتگ: خیلی خودت را با دیگران مقایسه می‌کنی؟

امیلی: اوه، بله. مخصوصا وقتی که دیگران درست دنبال چیزی که می‌خواستم هستند، اما نمی‌توانم آن را بدست بیاورم.

سانتگ: چه فکرهای دیگری با “باید شادتر باشم” همراه هستند؟

امیلی: مشکل من چیست؟ خواسته من خودخواهانه است؟ فقط می‌خواهم شاد باشم.

سانتگ: باید شاد باشی؟

امیلی: منظورم این است که فقط می‌خواهم شبیه دیگران باشم.

سانتگ: دوست داری داستان زندگی‌ات از وقتی که فکر “باید شاد باشم” به وجود آمد را برایم تعریف کنی؟

امیلی: خب مربوط به ۱۰ سال قبل یا شاید عقب‌تر است، نمی‌دانم چه زمانی اولین بار متوجه شدم که دیگران همان‌قدر که من احساس ناراحتی می‌کنم، ناراحت به نظر نمی‌رسند. وقتی کودک بودم خیلی شاد بودم. حتی وقتی اتفاق بدی می‌افتاد زیاد نگران نمی‌شدم. والدین من هر دو زنده هستند و تراژدی بزرگی در زندگی‌ام وجود ندارد. پس، باید شاد باشم.

سانتگ: بیا به روش دیگری عمل کنیم. تا به حال سینما رفتی؟

امیلی: بله، قطعا.

سانتگ: وقتی یک فیلم را تماشا می‌کنی چه اتفاقی می‌افتد؟ وقتی که بازیگر گریه می‌کند تو هم گریه میکنی، زمانی که بازیگر می‌خندد می‌خندی، وقتی چیزی ناگهان بر روی صفحه ظاهر می‌شود، شوکه می‌شوی، آه می‌گویی؟ این تجربه‌ها را داشته‌ای؟

امیلی: بله، بله.

سانتگ: زمانی که خیلی خودت را درگیر فیلم کردی؟

امیلی: ممم، بله.

سانتگ: خب. تجربه این را داشتی که جلوی صحنه فیلم یا تلویزیون نشسته باشی و فقط فیلم تماشا کنی؟

امیلی: یعنی درگیر فیلم نشده باشم؟

سانتگ: منظورم این است که وقتی درگیر فیلم نشده‌ای می‌توانی به اطراف اتاق نگاه کنی و بگویی، اوه آدم‌های دیگری هم هستند، مبلمان و پنجره هم وجود دارند، یا در سینما به جز من آدم‌های دیگری هم هستند که فیلم را تماشا می‌کنند. خب. تفاوت را متوجه می‌شوی؟

زمانی که داستان زندگی‌ات را برای من تعریف می‌کنی داستان از این موضوع نشأت می‌گیرد که من باید شاد باشم، من باید شادتر باشم، شبیه فیلمی است که مجذوب آن شده‌ای، به نظر می‌رسد در آن گیر کرده‌ای و با آن یکی شده‌ای.

امیلی: هممم، نمی‌دانم. مطمئنم، آنچه می‌خواهم باشد نیست.

توجه‌آگاهی و خودآگاهی (هشیاری)

قبل از اینکه بخواهیم از موضوع های مرتبط با چگونگی کارکرد توجه و میزان اهمیت توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) در زندگی‌مان عبور کنیم، باید به مسئله مهم دیگری اشاره کنیم که همان ماهیت خودآگاهی (هشیاری[۱])، درک احساس زنده بودن، و آگاهی از وجودمان به عنوان خود (self) می‌باشد. یک ایده بسیار مهم در توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس)، ماهیت آگاهی ماست.

منبع: کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی، نوشته دکتر پل گیلبرت و ترجمه دکتر پیمان دوستی و گلناز قدرتی

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

این موضوع را در نظر بگیرید که ما یک نقطه از آگاهی هستیم که در طول زمان حرکت می‌کنیم. توجه شما در لحظه‌ای که گذشته یا در لحظه‌ای که در آینده می‌آید، وجود ندارد. لحظه‌ای درباره این موضوع تامل کنید. شما در حال حاضر، و فقط در حال حاضر وجود دارید! البته، در تصورات خود می‌توانید مواردی را از گذشته به ذهن خود بیاورید یا موضوع های دیگری را در آینده تصور کنید، اما شما در آنجا وجود ندارید! ما فقط در حال و همین لحظه وجود داریم. توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) راهی برای کمک به ما در جهت درک این موضوع است و اینکه بتوانیم در همین لحظه‌ای که هستیم بیشتر زندگی کنیم! همچنین این موضوع به ذهن‌مان کمک می‌کند تا تماماً در جایی که هستیم، باشیم.

خودآگاهی (هشیاری) موضوع جالبی است زیرا به دلایل دیگری نیز باید به آن فکر کنید. خودآگاهی (هشیاری) همانند یک نورافکن است. قدرت نورافکن می‌تواند به چیزهای مختلفی نور بتاباند: یک کتاب روی میز، یک گیاه، یک تصویر روی دیوار، یا نقطه کثیف فرش، اما به خودش نوری نمی‌تاباند. یک آینه می‌تواند بسیاری از چیزها را منعکس کند اما نمی‌تواند تصویری از خودش را منعکس کند.

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

خودآگاهی (هشیاری) مانند آینه است. از سوی دیگر، آب را در نظر بگیرید: آب می‌تواند حاوی سم و یا دارو باشد، اما در اصل فقط آب است، نه آن چیزی که در آن وجود دارد. می‌توانیم ذهن خود را بدین گونه درنظر بگیریم و سعی کنیم آن را در قالب یک نورافکن به عنوان طبیعت خودآگاهی (هشیاری) تجسم کنیم- چیزهایی که توسط نورافکن روشن می‌شوند را درنظر بگیرید (به عنوان مثال هیجان‌هایمان، یک جریان فکری، تخیل هایی درباره آینده، و یا خاطراتی مربوط به گذشته)، اما همچنین می‌توانیم یاد بگیریم که خودآگاهی (هشیاری) را از ماهیت ذهن و آنچه که شامل آن می‌باشد، تفکیک کنیم.

اگر دوباره از مثال آب استفاده کنیم، درست همانطور که آب می‌تواند توسط چیزهای مختلف کدر و یا رنگی شود- خودآگاهی (هشیاری) نیز می‌تواند با احساس‌های مختلفی نظیر عصبانیت یا اضطراب، و یا با خاطراتی ناخوشایند عجین شود. یکی از جنبه‌های توجه‌آگاهی، یادگیری توجه کردن به واقعیت موجود به صورت آگاهانه و نه محتوای ذهن‌مان می‌باشد. در این لحظه یادگیری توجه کردن به خودآگاهی (هشیاری) یک عنصر اساسی توجه‌آگاهی است. اگر کمی این کار دشوار به نظر می‌رسد، نگران نباشید زیرا ما بارها آن را تمرین خواهیم کرد.


[۱]. consciousness

توجه‌آگاهی، توجه و حواس پرتی

یادگیری اینکه به توجه خود، توجه کنیم، به توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) مرتبط است. توجه‌آگاهی درباره شفافیت مشاهده و توجه می‌باشد. توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) اغلب به معنی توجه کردن به یک لحظه یا عمل خاص و همچنین کاهش تمایل برای تفکر، قضاوت و انجام کارهای مختلف به صورت همزمان می‌باشد.

منبع: کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی، نوشته دکتر پل گیلبرت و ترجمه دکتر پیمان دوستی و گلناز قدرتی

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

جان کابات زین[۱]، یکی از پیشگامان توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) جهان در دفاع از توجه‌آگاهی می‌گوید، توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) راهی برای “توجه کردن بدون قضاوت به لحظه حال” می‌باشد. بنابراین، به عنوان مثال، هنگام قدم زدن در خیابان وقتی ذهن ما متمرکز بر راه رفتن، مکانی که در آن هستیم، لذت بردن از رنگ ها، احساس روز و فقط در آن لحظه بودن باشد، به معنی توجه‌آگاه بودن است. در مقابل، می‌توانیم راه برویم و فکرمان پر از چیزهای دیگر، مانند آنچه باید برای شام تهیه کنیم، چگونه مشکلات مالی را حل کنیم، و یا جر و بحثی که داشته ایم، باشد. در این حالت ما در افکار خود (یا مشاهده های درونی) و نه در لحظه‌ای که در آن هستیم، زندگی می‌کنیم.

به عنوان مثال، فرض کنید می‌خواهید یک سیب بخورید. چگونه می‌توانید این کار را با توجه‌آگاهی انجام دهید؟ ابتدا به سیب نگاه کرده و تمام رنگ ها و بافت های آن را درنظر بگیرید، آن را در دست خود نگه دارید و پوست آن را حس کنید. عجله نکنید، برای مشاهده آن وقت بگذارید. وقتی ذهن‌تان از تمرکز روی سیب دور می‌شود (به احتمال زیاد رخ خواهد داد) به آرامی تمرکز خود را به آن باز گردانید. در این کاوش، در حال قضاوت کردن سیب نیستید؛ بلکه فقط در حال بررسی ویژگی های آن هستید. سپس، چاقو را بردارید و آنرا پوست بگیرید یا برش دهید. یک بار دیگر به تغییری که در سیب ایجاد کرده‌اید، رنگ و بافت زیر پوست میوه توجه کنید. برای مشاهده واقعی آن، وقت بگذارید. سپس، یک تیکه از سیب را گاز بزنید. اکنون روی حس چشائی خود و احساس‌هایی که سیب در دهان شما بوجود می آورد تمرکز کنید. در مرحله بعد، تکه سیب را به آهستگی بجوید، بافت سیب را در دهان خود حس کنید، احساس کنید که چگونه عصاره سیب غدد بزاقی شما را تحریک می‌کند و چگونه بزاق در دهان شما احساس می‌شود. دقیقاً روی مزه و طعم آن تمرکز کنید. همانطور که تکه سیب را می جوید، متوجه شوید که چگونه سیب نرم تر می‌شود. هنگام بلعیدن، به احساس‌های ناشی از بلع توجه کنید.

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

بنابراین، شما سیب را به صورت بصری، از طریق  لمس و احساس بو، بافت، و مزه کشف کردید. اگر سیب را رها کرده بودید، قادر بودید صدای افتادن آن را بشنوید- اما امروز لازم نیست این کار را انجام دهید! در این تعامل، هیچ قضاوتی وجود ندارد. فقط تجربه شما از هر لحظه تعامل با سیب، وجود دارد. این “توجه‌آگاهانه” است- حضور در یک فعالیت، به جای اینکه به دلیل وجود دیگر افکار از آن منحرف شوید (حواس تان پرت شود)، و تمام جنبه‌های فعالیت را به طور کامل کشف کنید. اگر به یک تکه سیب بدون توجه‌آگاهی گاز بزنید، احتمالاً ذهن‌تان سرگردان می‌شود: در حال خوردن آن ممکن است به مشکلاتی که در محل کار خود داشته اید فکر کنید و یا در حال تماشای تلویزیون باشید. قبل از اینکه متوجه احساس‌ها و دور شدن توجه‌تان از خوردن شوید، ذهن‌تان به طور کامل روی این کار متمرکز نبوده است. همچنین ممکن است ذهن خود را به شکلی بسیار قضاوت گرانه روی سیب متمرکز کنید: «این سیب خوبی نیست- از کجا آن را خریده ام؟ باید میوه بیشتری بخورم. در واقع من سیب را دوست ندارم … اوه، لعنتی، انگشتم را بریدم “!

در توجه‌آگاهی، یاد می‌گیریم چگونه حواس پرتی (افکار سرگردان) را تشخیص دهیم و به آرامی و ملایمت ذهن خود را به سمت وظایف و تمرکز بازگردانیم. در حقیقت، مسئله این است که چگونه ذهن، سرگردان به همه جا سرک می کشد و می‌تواند به راحتی توسط خواسته‌ها و هیجان‌هایی محدود شود که کانون تمرین توجه‌آگاهی هستند.

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

توجه‌آگاهی بسیار مهم است زیرا بیشتر زندگی ما صرف انجام یک کار و فکر کردن به چیز دیگری می‌شود و ما هیچ وقت به صورت کامل در لحظه حضور نداریم. ذهن‌مان دائماً می پرد. به عنوان مثال، در هنگام رانندگی به خانه می‌رسیم بدون آنکه به یاد بیاوریم که چطور به آنجا رسیدیم، زیرا ذهن ما مملو از صدها موضوع دیگر است. اگر اتفاقی غیرمنتظره رخ بدهد، مثلاً گروهی از موتورسواران اوباش اطراف ما ظاهر شوند، توجه‌مان بیدار می‌شود، یا اگر راننده جلویی به طور ناگهانی پای خود را روی ترمز فشار دهد، دوباره توجه‌مان معطوف می‌شود. این مثال به درک لذت بخش لحظه ها اشاره نمی‌کند؛ این مثال درباره هشیار شدن به خاطر یک دلیل مشخص است. توجه‌آگاهی درباره بودن در لحظه و تجربه دقیقاً همان چیزی است که در حال حاضر اتفاق می‌افتد. توجه‌آگاهی توجه با روشی خاص و تصدیق حواس پرتی هاست.

هنگامی که ذهن ما سرگردان است، ما یاد می‌گیریم متوجه حواس پرتی خود بشویم و به آرامی و ملایمت توجه خود را دوباره متمرکز کنیم. اگر شروع به تمرین برخی از تصورات شفقت‌ورزانه و سایر جنبه‌های آن کنیم، مشخصاً بسیار کمک کننده خواهد بود. به این دلیل که در این حالت ذهن ما سرگردان خواهد شد، اما لازم نیست در این مورد سختی زیادی متحمل بشویم زیرا راهی وجود دارد که بتوانیم مجدداً توجه خود را به وظایف مان بازگردانیم. با این اوصاف، توجه‌آگاهی (ذهن آگاهی/ مایندفولنس) به نوبه خود دارای مزایایی است و روش‌های درمانی زیادی وجود دارند که توجه‌آگاهی را به مردم آموزش می‌دهند.


[۱]. Jon Kabat-Zinn

تعادل هیجان‌های ما

وقتی بحث “تعادل هیجان‌ها” را مطرح می‌کنیم، درباره اینکه بتوانیم به طور مناسب و زمانی که نیاز داریم مضطرب، خشمگین و … شویم صحبت می‌کنیم، نه زمانی که به آنها احتیاجی نداریم؛ زمانی که می‌خواهیم به طور مناسب متهیج شویم، و زمانی که باید مهربان و آرام باشیم.

منبع: کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی، نوشته دکتر پل گیلبرت و ترجمه دکتر پیمان دوستی و گلناز قدرتی

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

تعادل فقط بدان معنی نیست که این سیستم‌ها یکدیگر را متعادل می‌کنند- بلکه بدان معناست که ما مقداری کنترل داریم و می‌توانیم در مورد احساس‌های خود تصمیم گیری کنیم. لازم نیست به این دلیل که ما از احساس‌های خود سراسیمه می‌شویم یا اینکه ما را به یاد چیزهای ناخوشایندی می‌اندازند، از آنها اجتناب کنیم. شفقت‌ورز بودن به معنای ضعف یا رها کردن نیست، بلکه درباره توسعه ترکیبی غنی از احساس‌ها می‌باشد.

ما از تکه‌ها و قطعات مختلفی ساخته شده‌ایم. به عنوان مثال، یک بخش خشمگین وجود دارد که می‌تواند به طرز خاصی فکر، احساس و عمل کند؛ بخش مضطرب که می‌تواند به طرز خاصی فکر، احساس و عمل کند؛ بخش “مملو از عشق” که می‌تواند به طرز خاصی فکر، احساس و عمل کند؛ و بخش “سقوط کرده از عشق” که می‌تواند به طرز خاصی فکر، احساس و عمل کند.

حالا می‌توانید مغز خود را مانند یک درخت کریسمس تصور کنید که الگوهای مختلفی را روشن می‌کند. هنگامی که عصبانی هستید، مغز شما الگوی خاصی را روشن می‌کند که متفاوت از سایر الگوها مثل الگوی اضطراب، محبت یا آرامش می‌باشد. اگرچه برخی الگوها تمایل به منظم‌تر شدن دارند و می‌توانند شدیدتر از سایرین باشند، اما فکر کردن درباره آنچه در ذهن‌مان می‌گذرد می‌تواند مفید باشد- چیزهایی مثل اینکه الگوهای مختلف با قسمت‌های مختلف‌مان پیوند خورده است، نه اینکه هویت ما با یک مورد خاص مشخص شود.

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

چرا می‌خواهید خودتان را به عنوان یک الگوی خاص مثلاً الگوی عصبانی، یا الگوی مضطرب، یا الگوی افسرده، یا الگوی محدود کننده غذا، و یا الگوی مصرف کننده دارو ببینید. مطمئناً اینها الگوهایی هستند که ذهن شما می‌تواند به آنها قفل شود، اما شما خیلی بیشتر از آنها هستید. وقتی به توجه‌آگاهی می‌رسیم، دوباره به این موضوع خواهیم پرداخت. این موضوع مهم است، زیرا می‌خواهیم قسمت شفقت‌ورز شما یا الگوی شفقت‌ورزیِ درون شما را توسعه دهیم. می‌توانیم از این قسمت استفاده کنیم تا بخش‌های دیگرتان را بررسی کنیم. به عنوان مثال، چگونه قسمت خودِشفقت‌ورز[۱] به قسمت‌های خشمگین یا مضطرب، یا بخشی از شما که تقلا می‌کند زندگی‌تان و روشی که دوست دارید را کنترل کند، نگاه می‌کند (یا درباره آن فکر می‌کند)؟

در درمان متمرکز بر شفقت همیشه سعی بر توسعه، آموزش و کار با قسمت خودِشفقت‌ورز می‌باشد، زیرا به نظر می‌رسد این بخشی باشد که مفیدتر است. اگر فقط به بخش عصبانی خودمان یا قسمت مضطرب یا بخش خود-انتقادگرمان گوش کنیم، تمایل داریم که دیدی کاملاً مغرضانه (متعصبانه) داشته باشیم. این قسمت‌ها می‌توانند صدای بسیار قوی‌ای داشته باشند که تمایل دارند بر ما غالب باشند، مگر اینکه یاد بگیریم که بیشتر به خودِشفقت‌ورز، توجه کنیم. این به معنای تمرین فکر کردن درباره تصور، و تمرکز بر آن چیزی است که معنای یک فرد شفقت‌ورز به دور از قضاوت کردن را می‌دهد. همانطور که خواهیم دید، این موضوع برای بعضی از افراد بسیار ساده‌تر از آنچه گفته شد، می‌باشد.

با این وجود خواهیم دید که گاهی اوقات، اگر ذهن ما در الگوی اضطراب یا خشم باشد، می‌توانیم سعی کنیم به طور آگاهانه روی ایجاد الگوی شفقت‌ورزی متمرکز شویم- به جای اینکه فقط اجازه دهیم الگوی خشم یا اضطراب نشان داده شوند. بنابراین، خودِشفقت‌ورز بخشی از شما یا الگویی در درون شماست که می‌خواهیم از طریق تمرین تلاش کنیم آن را توسعه دهیم که در این صورت می‌تواند برای کنار آمدن با جنبه‌های دشوارتر خودمان مفید باشد. خودِشفقت‌ورز به شیوه‌ای فکر، احساس و رفتار خواهد کرد که بتواند بیشتر الگوهای خشم و اضطراب شما را خنثی کند.


[۱]. compassionate self

هیجان درباره هیجان‌ها

ما می‌توانیم هیجان‌هایی درباره هیجان‌هایمان داشته باشیم. ممکن است اگر دچار خشم شویم، مضطرب شویم، یا اگر مضطرب شدیم، خشمگین گردیم یا اگر کنترل خود را از دست دادیم، شرمگین شویم؛ یا از وسوسه خود شرمنده یا خشمگین گردیم.

منبع: کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی، نوشته دکتر پل گیلبرت و ترجمه دکتر پیمان دوستی و گلناز قدرتی

سفارش کتاب آموزش ذهن برای شفقت ورزی

این طبیعی است که هیجان‌های مختلفی را به طور همزمان تجربه کنیم. همانطور که بعداً توضیح داده می‌شود، ما این هیجان‌ها را مانند “قسمت‌های مختلف خودمان می‌بینیم که با افکار و ایده‌های مختلف” همراه هستند. به عنوان مثال، اگر با کسی جر و بحث کنیم، ممکن است احساس خشم را تجربه کنیم (به خاطر کارهایی که انجام داده است)، و در صورت بیشتر شدن این بحث، مضطرب و ناراحت شویم زیرا واقعاً دوست داریم رابطه خوبی داشته باشیم و در این شرایط احساس می‌کنیم رابطه‌مان را از دست داده‌ایم. در واقع سه احساس مختلف در یک زمان رخ داده است.

این هیجان‌های مختلط و متناقض می‌توانند گیج کننده باشند. یادگیری مهربانی و درک خودمان و فهمیدن این موضوع که مغز ما سخت است، می‌تواند مفید باشد و جلوی حمله ما به خودمان که اوضاع را دشوارتر می‌کند، بگیرد.

اگر همسر شما تمایل دارد

این تمرین به شما و همسرتان کمک می­کند تا راه‏هایی که در آن صدمه می­بینید را شناسایی و تصدیق کنید. امیدوارم به شما در پرورش شفقت و علاقه نسبت به یکدیگر کمک کند.

منبع: کتاب درمان پذیرش و تعهد با عشق، نوشته دکتر راس هریس، ترجمه دکتر پیمان دوستی و همکاران

سفارش کتاب درمان پذیرش و تعهد با عشق

۱) این کار از طریق چهار مرحلۀ قبلی صورت می‏گیرد. یکبار هردوی شما همۀ مراحل را انجام دهید، پاسخ مراحل ١ و ٢ را برای یکدیگر بخوانید(اگر نمی­نویسید، می­توانید صحبت کنید).

۲) زمانی که همسرتان صحبت می­کند، تمرین “تعهد” را انجام دهید. به عبارت دیگر، آگاه باشید و با نگرشی جدی و پذیرا، کاملاً به او توجه کنید. به لحن صدای او، حالات صورت و لغاتی که استفاده می­کند توجه کنید. نسبت به افکار، ایده‏ ها یا نگرش‌های او کنجکاو باشید. طوری به سخنانش گوش دهید که انگار به سخنرانی بزرگترین قهرمان زمان گوش می­دهید. توجه کامل یکی از بهترین هدیه ‏هایی است که می­توانید به همسر خود بدهید. یکی از قوی­ترین راه‏ها، فرستادن این پیام است: “من به تو توجه می­کنم، تو برای من مهم هستی”در این مورد بهتر است تجربۀ خود را بررسی کنید. اگر کسی اینگونه به شما توجه کند، چه احساسی پیدا می‏کنید؟ خاص بودن؟ مهم بودن؟ محترم بودن؟

سفارش کتاب درمان پذیرش و تعهد با عشق

۳) درنهایت دربارۀ چگونگی مرحلۀ ۴ بحث کنید و ببینید به راستی چطور احساسات همسر خود را حدس زده ­اید. ممکن است غافل­گیر شوید- چه­قدر دقیق هستید و یا اینکه چه قدر از موضوع دور شده­ اید.

رابطۀ شما چطور شروع می¬شود؟

دانستن این موضوع که هر دوی شما درد می­کشید، اولین قدم در بازسازی رابطه است. وقتی یک زوج به من مراجعه می­کنند، جلسه اول را با یک سخنرانی  کوچک شروع می­کنم، چیزی شبیه این: “مسلماً به اینجا آمده ­اید که درباۀ مشکلی که در رابطۀ خود دارید صحبت کنید و اینکه چطور می­توانید آن را حل کنید؛ اما قبلش مایلم کمی دربارۀ اینکه اولین ­بار چطور یکدیگر را ملاقات کرده ­اید و اینکه رابطۀ شما قبل از شروع مشکلات چطور بوده است بدانم. سپس این سوالات را از آنها می­پرسم:

منبع: کتاب درمان پذیرش و تعهد با عشق، نوشته دکتر راس هریس، ترجمه دکتر پیمان دوستی و همکاران

سفارش کتاب درمان پذیرش و تعهد با عشق

  • چطور با هم آشنا شده­اید؟ اولین ملاقات شما چگونه بود؟
  • بیش از همه جذب چه چیز یکدیگر شده­اید؟ جذاب­ترین چیزی که توجه شما را جلب کرد چه بود؟ 
  • چه چیزهایی در همسرتان برایتان جذاب­تر بود؟ 
  • از انجام چه کارهایی با هم لذت می­بردید؟
  • همسرتان چه کارهایی را انجام می­داد تا اوقات خوبی را با هم داشته باشید؟
  • لذت بخش­ترین روزی که با هم گذرانده­اید را توصیف کنید. در آن­روز کجا بوده­اید؟ چه­کاری می­کردید؟ چطور تعامل داشتید؟ دربارۀ چه موضوعاتی حرف می­زدید و چه کارهایی انجام می­دادید؟ زبان بدن شما چگونه بود؟ 
  • آیا برای روزهای گذشتۀ رابطه، دلتنگ هستید؟ 
  • بزرگترین نقطۀ قوت همسرتان چیست؟

این یک فن آگاهانه است. زوج­هایی که به من مراجعه می­کنند در شرایط کشمکش و تضاد و تنش هستند. هر دو گرفتار داستان “تقصیر دیگری است” هستند. هر دو آسیب دیده­اند و احتمالاً خیلی چیزهایی که قبلا آنها را به هم نزدیک می­کرده را از دست داده­اند. این سوال­ها، لحظه­ای آنها را گرم­، ملایم­، پراحساس و به خاطرات وصل می­کند. به محض اینکه شروع به پاسخ دادن می­کنند، به وضوح می­بینید که آرام می­شوند. لحن­شان نرم، اخم­هایشان محو و روی صندلی­هایشان فرو می­روند (صورت­ها نرم می­شود). یا عمداً به طرف هم می­چرخند، به یکدیگر نگاه می­کنند و گوش ­می­دهند. یک نفر یا هردوشان ممکن است لبخند بزند یا گریه کند. دیدن این صحنه دلگرم­کننده است. آنها خودبه­خود حس ارتباطشان را باز می­یابند.

افسوس همیشه این اتفاق نمی­افتد. گاهی یکی از زوجین به شیوه­ای ناکارآمد پاسخ می­دهد: “من چیزی به یاد نمی آورم” فکر نمی­کنم تاکنون از باهم­ بودن لذت برده باشیم” یا “ما هرگز روزهای خوبی باهم نداشته­ایم، حتی در روز عروسی، ما درحال مشاجره بودیم” و در مواقعی یکی از زوجین به گرمی و با علاقه حرف می­زند اما طرف مقابل به جایی خیره می­شود، یا با بی­اعتنایی، لبخندی تمسخرآمیز می­زند و با بی­حوصلگی نگاه می­کند. این­گونه پرسش­ها و پاسخ­ها، اطلاعات زیادی را مهیا می­کنند. 

بنابراین لحظه­­ ای وقت بگذارید و این سوالات را به خودتان پاسخ دهید. برگردید به سوال­ها و برای چند دقیقه عمیق به آنها فکر کنید. روش بهتر این است که پاسخ­ها را در دفتری یادداشت کنید و همینطور که این کار را انجام می­دهید به احساسات خود توجه کنید:

  • آیا می­توانید حس صمیمیت یا قدردانی نسبت به همسر خود داشته باشید؟ یا اینکه فقط او را به عنوان یک بار سنگین، مانع یا عذاب می­بینید؟
  • وقتی به نقاط قوت و جنبه­های مثبت همسرتان فکر می­کنید چه اتفاقی می­افتد؟ آیا او را متفاوت می­بینید؟
  • آیا تنها روی نواقص و ضعف­های او تمرکز کرده­اید و به سختی می­توانید ویژگی­های مثبت او را پیدا کنید؟

پاسخ شما اطلاعات مهمی را در اختیارتان می­گذارد. اگر هیچ یک از احساسات صمیمیت، محبت یا قدردانی را نسبت به همسرتان نداشته باشید، احتمالا دچار درد فراوانی هستید. صمیمیت و علاقۀ شما در زیر لایه‏های خشم، رنجش، آسیب، ترس و ناامیدی دفن شده است. اگر این چنین است به خود سخت نگیرید. سرزنش کردن خود، فقط درد شما را بیش­تر می­کند. به جای سرزنش، برای یک لحظه اعتراف کنید که در حال صدمه خوردن هستید. با مهربانی و به دقت، به خودتان حرف­هایی را بگویید، که احتمالا به بهترین دوستتان زمانی که درد مشابه دارد می­گویید.

از سوی دیگر، اگر این تمرین‏ها دوباره شما را نسبت به همسرتان مشتاق­ تر کرد، به چگونگی احساسات خود توجه کنید. با تغییر نگرش نسبت به همسرتان از یک منظر مثبت، ببینید چه حسی پیدا می‏کنید؟