.

درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT)

کنار آمدن با استرس

استرس بیش از حد یکی از گسترده‌ترین و مخرب‌ترین حمله‌ها به بهزیستی و سلامت عمومی است. این موضوع در سرکوب سیستم ایمنی بدن و توسعه بیماری‌های مزمن، از جمله دیابت، سرطان، و بیماری‌های قلبی عروقی نقش دارد.

منبع: کتاب ذهن آزاد شده/ نوشته استیون هیز/ ترجمه پیمان دوستی و همکاران

سفارش این کتاب

کار، یکی از منابع اصلی استرس است که اغلب منجر به رضایت شغلی پایین، خستگی هیجانی و فرسودگی شغلی می‌شود. مطالعات بی‌شماری که با تعدادی از مشاغل پر استرس از جمله پرستاری، مددکاری اجتماعی و مدرسین انجام شده است، نشان داده است که یادگیری مهارت‌های انعطاف‌پذیری به میزان قابل توجهی در کاهش سطح استرس و کاهش اثرات منفی آنها کمک می‌کند.

مهارت‌های ACT در کنار آمدن با استرس بسیار مفید است زیرا اثرات مضر آن بیشتر ناشی از واکنش ما نسبت به استرس است تا ناشی از خود استرس. استرس بد و استرس خوب وجود دارد. استرس تولید شده، وظایفی در چالش‌های مثبت مانند ایجاد روابط جدید، پیگیری فرصت‌های شغلی، رقابت در ورزش و تربیت فرزندان دارد. ما نباید با کنار کشیدن از چالش‌های مورد نظر، استرس را از بین ببریم. البته، استرس‌هایی هم وجود دارد که ناخواسته هستند و ما را تحت فشار قرار می‌دهند، مانند استرس شغلی، ماندن در یک ترافیک سنگین در صبح هنگامی که می‌خواهیم سر کار برویم، یا فرآیندهای وقت‌گیر کاغذ بازی و کارهای اداری.

سفارش این کتاب

تلاش برای از بین بردن برخی منابع استرس، راهی صحیح است و بسیاری از روش‌های کاهش فشار عالی هستند. اگر بتوانید به مکان بهتری بروید که رفت و آمد وحشتناکی نداشته باشد، ممکن است یک انتخاب هوشمندانه باشد. اگر رئیس متخاصمی دارید، تغییر شغل به شما توصیه می‌شود. اگر می‌توانید در حالی که هنوز هم مقررات مربوط به عملکرد خود را برآورده می‌کنید و زندگی کاری خود را در یک مسیر ارزشمند انجام می‌دهید، روش‌هایی برای کاهش میزان کار کردن خود پیدا کنید، کاملاً باید این کار را انجام دهید. اگر احساس می‌کنید که ورزش به کاهش استرس کمک می‌کند، این دلیل خارق العاده دیگری است که باید به تمرین‌های منظم متعهد شوید. گذراندن اوقات فراغت بیشتر با دوستان و خانواده نیز، مهم است.

اما اگر متوجه شوید که روی استرس خود تمرکز کرده‌اید و از نظر ذهنی سعی در مبارزه با آن دارید، ممکن است در چنگال یک شبکه فکر منفی گیر کنید که در واقع تأثیر استرس را تشدید می‌کند. فرانک باند[۱] که تحقیق‌های پیشگامانه‌ای در خصوص استفاده از ACT برای کار انجام داده است، استعاره‌ای را ایجاد کرد که من آن را دوست دارم: خودتان را مانند سینک تجسم کنید و منابع استرس را مانند شیری که استرس را درون شما جاری می‌کند. یک راه برای کاهش سطح استرس شما این است که شیرهای آب را قطع کنید، اما به همان اندازه‌ای موثر است که درپوش تخلیه آب را از انتهای سینک بردارید و اجازه دهید استرس از طریق شما جریان پیدا کند.

تحقیقات نشان داده است که مهارت‌های انعطاف‌پذیری به هر دو وظیفه کمک می‌کنند: مقابله با وضعیت استرس زا و تغییر آن، و همچنین یادگیری نحوه کاهش واکنش به استرس. اولین مطالعه ACT درباره استرس محل کار که سال‌ها پیش انجام شد نشان داد: ACT واکنش به استرس را در کارمندان مرکز تماس (تلفن) کاهش می‌دهد. بعلاوه، با اینکه مطالعه آنها را ترغیب به انجام کاری نکرده بود، کارمندان پس از شرکت در مطالعه شروع به مبارزه برای تغییرات سلامت محور در محیط کار خود کردند.

سفارش این کتاب

پذیرش به ویژه در مقابله با استرس، بسیار مفید است زیرا استرس زیاد ناشی از عواملی است که ما نمی‌توانیم در زندگی آنها را تغییر دهیم. تصور کنید یک رئیس بد اخلاق دارید. ممکن است استرس شدیدی داشته باشید، زیرا روی این نکته تمرکز کرده‌اید که رفتار او چقدر ناعادلانه است و دوست دارید که بتوانید آن را تغییر دهید. اما به احتمال زیاد نمی‌توانید. یا شاید با بیماری ناتوان کننده‌ای روبرو هستید یا اعضای خانواده از نظرات سیاسی شما متنفر هستند. پذیرش چیزهای غیرقابل تغییر، اولین قدم در پیش‌برد رویکردی سازنده‌تر برای کنار آمدن با آنهاست.

به دلایل زیاد، دیگر مهارت‌های انعطاف‌پذیری در تعامل با استرس کمک می‌کنند. یکی اینکه برخی از استرس‌های ما ناشی از هویت بخشیدن به خودمان، با کار و دستاوردهای‌مان می‌باشد. احساس ما از خودمان به طور بیش از حدی در عنوان شغلی‌مان گره می‌خورد- “من یک دکتر هستم”- “من نیاز دارم به عنوان یک کارمند خاص دیده شوم”- “من عملکرد بالایی دارم”. بسیاری از شرکت‌ها با استفاده از ارزیابی کارمندان که نشان می‌دهد ما با عملکرد خود تعریف می‌شویم، این مورد را تقویت می‌کنند، بدون اینکه حساب شود که آیا شرکت پشتیبانی مورد نیاز برای ارایه عملکرد خوب را به کارمندان ارائه می‌دهد. همچنین بسیاری از روسا با تأکید بیش از حد بر مشکلاتی که در عملکرد ما مشاهده می‌کنند، باعث می‌شوند که بیش از حد خود-نظارتی و خود-انتقادگری داشته باشیم. محل‌های کار، دیگ‌هایی از فشار انطباق اجتماعی و قضاوت هستند. آنها می‌توانند دیکتاتور ما را تحریک کنند تا با یک جریان ثابت خود-سرزنشی، که اغلب اثربخشی ما در انجام وظایف را تضعیف می‌کند، منجر به خود-انتقادگری و استرس بیشتر شود.

سفارش این کتاب

گسلش به ما کمک می‌کند تا از این خود-صحبتی منفی فاصله بگیریم، “درپوش تخلیه آب را باز کنیم”. مهارت‌های شخصی به ما یادآوری می‌کنند که ما نقشی که بازی می‌کنیم، نیستیم، ما برداشتی که دیگران از ما دارند، نیستیم. ما “منِ عمیق” هستیم. شاید رئیس‌تان شما را بی نظم توصیف کند. ارتباط با خود متعالی‌تان به شما کمک می‌کند تا ببینید، اگرچه او شما را چنین می‌بیند، اما این همان چیزی نیست که شما هستید. با هویت ندادن به خودمان با چنین خصوصیاتی، می‌توانیم انتقادات را به روشی سازنده گوش دهیم. این به نوبه خود به ما کمک می‌‌کند تغییراتی در رفتار خود ایجاد کنیم که استرس را برطرف کند، مانند اینکه دیگر تعلل نکنیم. همچنین اتخاذ نگرش به ما کمک می‌کند خودمان را جای کسانی قرار دهیم که رفتارشان دلیل استرس ما بوده است و ببینیم اظهار نظر ناخوشایند همسر یا عصبانیت رئیس نسبت به ما، اغلب بیشتر از اینکه به ما ربط داشته باشد، به آنها و استرسی که با آن روبرو هستند ربط دارد.

توسعه حضور در لحظه به ما کمک می‌کند تا به جای تمرکز بر نگرانی در مورد نحوه انجام کارها، روی وظایفی که اکنون در دست داریم تمرکز کنیم. وقتی عمیقاً جذب لحظه می‌شویم، اغلب در می‌یابیم که حتی کارهای بالقوه استرس زا نیز، واقعاً بسیار لذت بخش هستند. کار با ارزش‌ها به ما کمک می‌کند با وجود استرسی که دلیل آنها را می‌دانیم، به درون چالش‌های معنادار خود پرتاب شویم. مهارت‌های اقدام به ما کمک می‌کند با ساختن اهدافی که قابل مدیریت هستند و سپس ادامه دادن در مسیر آنها به جای توقف به دلیل اضطراب (که این توقف به خاطر اضطراب، فقط استرس ما را افزایش می‌دهد)، استرس خود را کاهش دهیم.

در شروع استفاده از ACT برای هر استرسی که با آن دست و پنجه نرم می‌کنید، لیستی از موانع و روش‌های تلاش برای مبارزه با آنها را بنویسید. اینها دکمه‌های استرس شما هستند- افراد، چالش‌ها، نگرانی‌ها، یا افکار و هیجان‌ها از هر نوعی که باعث استرس شما می‌شوند. اگر به دلیل بیماری احساس استرس می‌کنید، ممکن است برای انجام یک روش پزشکی یا نشستن در اتاق انتظار و اینکه دکتر به شما چه می‌گوید، نگران باشید. برای کسانی که استرس شغلی را تجربه می‌کنند، این استرس ممکن است شامل ملاقات با رئیس یا ارائه سخنرانی باشد، در حالی که استرس در خانه ممکن است با تلاش برای بردن کودک به رختخواب برانگیخته شود.

یک روش خوب برای این کار، نوشتن هر موقعیت روی یک ستون کاغذ است. اکنون موقعیت‌های قابل تغییر را در ستون “تغییر موقعیت” مرتب کنید، به این معنی که اقدام هایی برای رهایی از استرس وجود دارد که می‌توانید انجام دهید، و یک ستون به نام “تغییر رابطه با موقعیت” برای موقعیت‌های غیر قابل تغییر ایجاد کنید. اکنون، برای هر یک از موارد قابل تغییر، از مهارت‌های انعطاف‌پذیری استفاده کنید تا فکر کنید چرا اقداماتی را انجام نمی‌دهید که می‌تواند کارها را بهبود بخشد و به مجموعه‌ای از اهداف SMART متعهد شوید.

سفارش این کتاب

برای موقعیت‌های غیرقابل تغییر، بر پذیرش و یادگیری از موقعیت‌ها، همانطور که هستند، تمرکز کنید. ممکن است در نقش والدینی خود احساس استرس زیادی کنید، اما اطمینان داشته باشید که همه کارهای درست را انجام می‌دهید. حتی در این صورت، شما گرفتار خود داوری منفی درباره کفایت خود هستید. استرس شما با تلاش بیشتر برای والدی خوب بودن کاهش پیدا نمی‌کند، در واقع، این امر ممکن است منجر به استرس بیشتر شود. وظیفه شما این است که نسبت به استرس اجتناب ناپذیری که احساس می‌کنید، واکنش کمتری نشان دهید. برای فاصله گرفتن از صدای انتقاد، کارهای زیادی با گسلش می‌توانید انجام دهید. با سرعت زیاد بگویید “من یک والد بد هستم” (برای اینکه بتوانید با سرعت بیشتری آن را بگویید، آن را به شکل “والد بد” خلاصه کنید) و این کار را تا زمانی ادامه دهید که شبیه صداهایی بی معنی شود. روی یک تکه کاغذ همه خود-اتهامی‌ها را بنویسید و آنها را با خود حمل کنید. اگر واقعا می‌خواهید از خود-انتقادگری دست بردارید، ممکن است حتی بخواهید والد بد را با خط درشت و پر رنگ بنویسید، و به لباسی که با آن به صورت خانوادگی بیرون می‌روید، بچسبانید.

خود-یادگیری را به کار ببندید تا داستانی که به خودتان درباره اینکه چه نوع والدی هستید را، از نو بسازید، و از مقایسه خودتان با داستان‌های (افسانه‌های) اجتماعی درباره اینکه کودکان چطور باید باشند، دست بکشید. فرزندپروری سخت و ناامید کننده است؛ و شامل خشم و ناراحتی همراه با اوقات خوب است. چگونه ممکن است استرس زا نباشد؟ تمرین کنید و به خود یادآوری کنید که احساس استرس دارید زیرا والد خوبی هستید که به خوبی به فرزندپروری اهمیت می‌دهید.


[۱]. Frank Bond

پرورش خود مشاهده گر در اکت

زمانی که ما به عنوان مراجعه کننده وارد پروسه مشاوره یا درمان بر اساس فرایندهای انعطاف پذیری روانشناختی (بر اساس درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد/ اکت) می شویم، ممکن است تراپیست در بخش هایی از جلسات ما را به سمت و سویی تشویق کند تا ما بتوانیم یک خود مشاهده گر (نظاره گر) را درون خودمان پرورش دهیم. خود نظاره گری که (مشاهده گری که) آگاه به محتواهای روان شناختی ماست.

آگاه به افکار، احساس ها، هیجان ها و حتی حس های بدنی ماست. در واقع ممکن است تراپیست ما را به سمت و سویی سوق دهد که خودی پرورش دهیم که این خود به جای اینکه خودش جزیی از جریان تفکر باشد، به جای اینکه غرق در جریان تفکر باشد، بتواند در ذهن ما یک قدم به عقب بیاستد و نظاره گر جریان تفکر باشد. به عبارتی، این خود به محتواهای روانشناختی ما آگاه است، اما در عین حال غرق در آنها نیست.

ممکن است درمانگر برای ایجاد این فرآیند، صرفا از مراجعه کننده بخواهد تا این عبارت را تکرار کند: “من متوجهم که فکری دارم که …… “، ” من متوجهم فکری دارم که محتواش این است که ……..”، “من متوجهم الان فکری در ذهنم است که فکرم به من می گوید …..”.

نکته کلیدی در خصوص فرآیندهای انعطاف پذیری روان‌شناختی، تمرین کردن است. البته برای این تمرین ها لازم نیست زمان های خاصی را صرف کنید، بلکه شما هر لحظه می توانید آنها را انجام دهید و هر لحظه به شکلی آگاهانه متوجه آنچه در ذهن‌تان می گذرد، باشید.

چطور ارزش های اساسی زندگی خود را شناسایی کنیم؟

در این ویدیو به توضیح این موضوع پرداخته می شود که ارزش های چه چیزهایی هستند و ما چطور می توانیم به کمک درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت) ارزش های اساسی زندگی خود را شناسایی کنیم.

فرآیندهای انعطاف پذیری روان شناختی، در مواجهه با اضطراب چطور به ما کمک می‌کنند؟

فرآیندهای انعطاف پذیری روان شناختی، در مواجهه با اضطراب چطور به ما کمک می‌کنند؟

من پیمان دوستی، امروز می‌خواهم به این پرسش پاسخ بدهم.

خیلی از ما آدم ها زمانی که وارد پروسه روان درمانی می شویم، با این باور وارد پروسه می شویم که اضطراب خود را از بین ببریم یا آن را کاهش دهیم. اما واقعیت چنین است که ما آدم ها نمی‌توانیم یکی از هیجان‌های انسان بودن خود را از بین ببریم. نکته ای که در این خصوص وجود دارد این است که کنترل زندگی من دست چه کسی است؟ کنترل زندگی من دست هیجان هایم است یا کنترل زندگی ام را خودم به دست گرفته ام.

مدل عدم انعطاف پذیری روان شناختی به این شکل توضیح می دهد که در بسیاری از موارد ما انسان ها کنترل زندگی خود را دست ترس هایمان، اضطراب هایمان و هیجان های خودمان می سپاریم. عدم انعطاف پذیری روان شناختی بیان می کند که این ترس ها و اضطراب های ما هستند که برای ما تصمیم می گیرند که به یک موقعیت خاص برویم یا نرویم، یک فعالیت جدید را شروع کنیم یا نکنیم. مدل عدم انعطاف پذیری روان شناختی بیان می کند که گاهی ما آدم ها به جای اینکه به دنبال با کیفیت و غنی زندگی کردن باشیم، تمرکز خودمان را روی حذف افکار و هیجان ها می گذاریم و تصور می کنیم که باید اول از دست هیجان های ناخوشایندی مثل ترس و اضطراب خلاص شویم بعد برویم آن زندگی با کیفیت و معناداری که می خواهیم را دنبال کنیم. گاهی تمرکز خودمان را روی این موضوع می گذاریم که اول باید از دست این نشخوارها خلاص شویم و بعدا برویم کارهایی که برای بهبود کیفیت زندگی مان مفید است انجام دهیم.

از طرفی دیگر، مدل انعطاف پذیری روان شناختی در این خصوص چه می گوید؟ مدل انعطاف پذیری روان شناختی در این خصوص به این موضوع اشاره می کند که ما می توانیم کنترل زندگی مان را در دست خودمان بگیریم در حالی که هنوز هم افکار و احساس های ناخوشایند همراه ما هستند. برای مثال، یک ماشین در حال حرکت را در نظر بگیرید در حالت عدم انعطاف پذیری روان شناختی احتمالا این ترس ها و اضطراب های ما هستند که پشت فرمان نشسته اند و ما کنار نشسته ایم و ما را حمل می کنند. در مدل انعطاف پذیری روان شناختی احتمالا در این ماشین جای راننده و سرنشین عوض می شود و راننده ما هستیم و اضطراب ها و هیجان ها و ترس های ما هستند که کنار ما می نشینند و ما آنها را حمل می کنیم. مدل انعطاف پذیری روان شناختی به این موضوع تاکید می کند که ما آدم ها به جای اینکه تمرکزمان را روی این موضوع بگذاریم که چطو ر باید از دست افکار و هیجان های خودمان خلاص شویم، در عوض همچنان که آنها را حمل می کنیم متمرکز بر با کیفیت زندگی کردن مان باشیم.

همانطور که توضیح داده شد، این ما نباشیم که کنار نشستیم و فرمان زندگی دست هیجان ها و افکار ما باشد و اضطراب و ترس هایمان ما را هدایت کنند، بلکه ما پشت فرمان بنشینیم و ماشین زندگی خود را هدایت کنیم در حالی که افکار و هیجان ها مانند اضطراب، ترس و خشم کنار ما هستند و آنها را حمل می کنیم. در مدل انعطاف پذیری روان‌شناختی، این ما هستیم که مقصد ماشین زندگی خود را انتخاب می کنیم و همچنان افکار و هیجان های خود را حمل می کنیم.

مدل انعطاف پذیری روان شناختی به واسطه شش فرآیند بنیادین به ما کمک می کند تا بدون تلاش برای مبارزه با افکار و هیجان‌هایمان به سمت غنی و با کیفیت زندگی کردنمان قدم برداریم.

توانایی دگرگونی گسلش

یادگیری گسلش به بسیاری از افراد کمک کرده است تا تغییرات شگرفی در زندگی خود ایجاد کنند، حتی کسانی که به دلیل الگوهای فکری منفی­شان کاملا فلج شده­ اند. به‌عنوان مثال، دو شرکت کننده در توسعه ACT، فهمیدند که گسلش برای کمک به مراجع برای غلبه بر نشخوار ذهنی، کمک زیادی می‌کند.

برشی از کتاب ذهن آزاد شده/ نوشته دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی و همکاران

افرادی که به‌طور مداوم نشخوار فکری دارند، در برابر انواع اضطراب و مشکلات خلقی مانند اختلال اضطراب فراگیر (GAD)، آسیب­پذیر هستند. دو محققی که بیشترین کار را را در استفاده از ACT در GAD داشته­اند به ترتیب سو اورسیلو[۱] و لیز رومر[۲] در دانشگاه سافولک[۳] و دانشگاه ماساچوست[۴]، بوستون[۵] هستند. سو و لیز هدف خود را گسلش شناختی با روش‌های توجه‌آگاهی (ذهن­آگاهی) قرار دادند که به مردم می­آموزد از نشخوار فکری خودداری کرده و افکار خود را از دور تماشا کنند.

بیآ[۶] یکی از مراجعان شاخص آن‌ها است. اگر او را ملاقات نکنید، هرگز نمی­فهمید که آمیختگی(فیوژن) تقریبا حرفه او را نابود کرده بود. اکنون با اعتمادبه‌نفس است، انگار قبلاً این­طور نبوده است. وی در مسیر تصدی سمتی در گروه علوم سیاسی یک دانشگاه معتبر قرار داشت. او به دلیل داشتن هوش زیاد، استعداد در تئوری سیاسی و تجربه طولانی خود به‌عنوان یک فعال اجتماعی، گزینه مناسبی محسوب می­شد (ترکیبی غیرمعمول و حیاتی در دنیای علوم سیاسی). وی در ابتدا توقعات زیادی از خود داشت، اما بعد احساس کرد که یک آهوی کوهی یخ زده در مقابل چراغ­های اتومبیل او قرار گرفته است.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

او می­گفت: «یادگیری آموزش و نوشتن در آن سطح بسیار سخت است». هنگامی‌که او برای یادگیری نگارش دانشگاهی تلاش می­کرد، بی وقفه از خود می­پرسید، «آیا این موضوع به اندازه کافی خوب است؟» و «کی این کار را تمام می­کنم؟» او نشخوار فکری می­کرد و هرچه بیشتر این کار را می‌کرد، کمتر می­نوشت. به زودی پیام منفی «من شکست خواهم خورد» بخشی از صدای ذهنی او شد و این موضوع، به‌طور کامل او را درمانده کرد.

او ساعت­ها روی جزئیات پوچ تمرکز می­کرد، مثلاً اینکه آیا حاشیه صفحه بی­نقص است یا نه. نشخوار فکری منجر به فلج رفتاری وی شد و بیش از دو سال او را در جای خود متوقف کرد. او که مأیوس از ارسال مطلبی بود که به‌عنوان بخشی از بسته خود برای انتصاب (که چند سال دیگر قبل از تصمیم نهایی تصدی پست اضافه می­شود) محسوب می­شد، مقاله­ای نیمه تمام را گرفت و آن را به پرونده انتصاب مجدد خود پیوست و ارسال کرد.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

همکارانش وحشت کرده بودند. آن‌ها پتانسیل او را دیده و از او حمایت کردند. اما این قابل قبول نبود. چیزی باید سریع تغییر می­کرد.

چیزی تغییر کرد. بدتر شد.

بیآ به نوشیدن ماءالشعیر و آدرال[۷] (نوعی آمفتامین که گاهی اوقات «داروی مطالعه» نامیده می­شود زیرا برای این منظور در دانشگاه­های بسیاری مورد سوء مصرف قرار می­گیرد) روی آورد. هنگامی‌که او آن را با الکل ترکیب کرد، واقعا نمی­دانست که سرانجام این کار چیست.

هنگامی‌که سو و لیز به او تکنیک­های گسلش را یاد دادند، بیآ شروع به ساختن راهی برای فراموشی کرد. آن‌ها به او نشان دادند که چگونه می­تواند با حس کنجکاوی، تماشای افکارش از راه دور را تمرین کند. یکی از تمریناتی که او انجام داده است، تبدیل به بخش عمده ACT شده است.  ما آن را «برگ­های روی یک نهر» می­نامیم. اگر دوست دارید می­توانید آن را اکنون انجام دهید. این کار معمولاً مثل مراقبه با چشم بسته انجام می­شود.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

تصور کنید که در حال تماشای نهری روان هستید که برگ­های بزرگی روی آن شناور است. هر فکری که به ذهن شما خطور می­کند را روی یک برگ قرار دهید و رفتن آن به سمت پایین رود را تماشا کنید. اگر دوباره آن فکر ظاهر شد، مشکلی نیست، نسخه دوم فکر را نیز روی برگ قرار دهید. هدف این است که کنار نهر بمانید و افکار خود را تماشا کنید. اگر متوجه شدید که انجام تمرین را متوقف کرده­اید و ذهن شما به جای دیگری رفته است، که البته امری عادی است، سعی کنید بفهمید چه چیزی ذهن شما را گمراه کرده است. تقریباً به ناچار، آن­چه اتفاق افتاد یک آمیختگی شناختی با یک فکر بود. چیزی به ذهن شما خطور کرده است و به جای قرار دادن آن روی برگ، شما شروع به درگیر شدن با محتوای آن شدید و این کار باعث ایجاد فرآیندهای خودکار فکری شما شد. پس از اینکه متوجه شدید «آمیختگی» چطور کار می­کند، به تماشای نهر برگردید و دوباره شروع کنید.

لازم بود بیآ کار با گسلش را شروع کند، زیرا تا زمانی که ذهن خود را از نشخوار فکری خود آزاد نمی­کرد، نمی­توانست پیشرفت کند. پس از دستیابی به این هدف، او توانست سریع پیشرفت کند، پس از یک ماه سایر چرخش‌ها را آموخت و با نوشتن پیشرفت کرد. نتیجه خوشحال کننده این بود که به هر حال او صندلی تصدی خود را تصرف کرد.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

هنگامی‌که ما مهارت­های گسلش را یاد می­گیریم، می­توانیم انرژی اشتیاق غیرمفید خود را بگیریم و آن را به سمت یادگیری هدایت کنیم و به راحتی با تجربه خود هدایت و راهنمایی شویم. ما قادر می­شویم به عملکرد، بیشتر از ظاهر، ارزش بدهیم. همان طور که مزایای تمرکز روی افکار مفید را تجربه می­کنیم، انگیزه فزاینده­ای می­گیریم که صدای دیکتاتور را نشنیده بگیریم و یک حلقه بازخورد مثبت ایجاد کنیم.

سارا واتس[۸]، مقاله نویس در اِن بی­سی­نیوز[۹]، شخصاً قدرت گسلش در بهبودی خود از اضطراب ناتوان­کننده­ای را تجربه کرده است. وی توضیح داد که چطور گسلش به او کمک کرده است: «در عرض چند هفته، بعد از تمرین زیاد، چنگ “افکاری مثل اینکه: سرطان من را خواهد کشت، من یک سنگ کلیه دردناک دیگر را پشت سر خواهم گذاشت” که باعث فلج شدن او شده بود، سست شد. آن‌ها نه واقعی بودند و نه غیر واقعی. آن‌ها صرفاً افکار بودند و من قدرت آن را داشتم که هر کار می­خواهم با آن‌ها بکنم». وقتی که زندگی­اش تغییر کرد او نتیجه گرفت: «این حس باید احساس مردم عادی باشد!»

در واقع نه. این­طور نیست. این احساسی است که مردم پس از رها شدن از وابستگی به فرم ذهنی در برابر عملکرد ذهنی، احساس می­کنند. این نحوه احساس مردم عادی نیست. این معمول نیست اما قابل دستیابی است.


[۱]. Sue Orsillo

[۲]. Liz Roemer

[۳] .Suffolk

[۴]. Massachusetts

[۵] . Boston

[۶]. Bea

[۷]. Adderall

[۸]. Sarah Watts

[۹] . NBC News

گرفتن مچ افکار خودآیند

اولین قدم در ایجاد چرخش، آگاهی از روند خودکار و پیچیده افکار ما است. این هدف CBT نیز بوده است و جامعه ACT دامنه آن‌ها را گسترش داد. یکی از آن‌ها نوشتن رشته ­ای از افکار است که وقتی چند دقیقه ذهن خود را آزاد می­گذارید، ظهور می­کنند.

برشی از کتاب ذهن آزاد شده/ نوشته دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی و همکاران

در اینجا مجموعه افکاری وجود دارد که من هنگام انجام این تمرین نوشتم، درست زمانی که صبح از خواب بیدار شدم و شروع به نوشتن این فصل کردم:

وقت بیدار شدن است. نه نیست. اما ساعت ۶ صبح است. هفت ساعت خوابیده­ام. اما به هشت ساعت خواب نیاز دارم. احساس چاقی می­کنم. خوب، کیک تولد. مجبورم کیک تولد پسرم را بخورم. اما نه قسمت بزرگش را. شرط می­بندم که حداکثر ۱۹۶ پوند هستم. تا هالووین ۲۰۰ را رد می­کنم. شاید هم نه. شاید به ۱۹۳ برسم. شاید بیشتر ورزش کنم. باید تمرکز کنم. باید یک فصل کتابم را بنویسم. عقب می­افتم… و دوباره چاق می­شوم. توجه به صداها می­تواند شروع خوبی برای این فصل باشد. بهتر است که برگردم بخوابم. اما شاید هم نخوابم بهتر باشد. مهربانی ژاک بود که این پیشنهاد را داد. او زود از خواب برمی­خیزد. شاید سردش باشد. باید بروم ببینم حالش خوب است یا نه. ساعت تازه ۶ و ربع است. من به ۸ ساعت خواب نیاز دارم. هنوز نزدیک هفت ساعت و نیم است. هشت ساعت نشده است.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

این افکار نه تنها به طرز چشمگیری درهم و برهم است، بلکه بیشتر آن‌ها در مورد قوانین و مجازات هستند. بسیاری از آن‌ها نیز تناقضات فکر قبلی است. مطمئنم که شما هم با این نوع ذهنیت­ها روبرو هستید. به نژاد بشر خوش آمدید!

کارتون قدیمی بحث و جدال بین شیطان روی یک شانه و فرشته روی شانه دیگر حتی توسط کودکان کوچک قابل درک است. این موضوع به این دلیل است که مشاجره با خودمان بسیار طبیعی است. ما خیلی زود حرف زدن را یاد گرفته­ایم و دیکتاتور ما به صحنه آمده و این کار را شروع می­کند. وقتی عمیقاً روی یک کار ذهنی متمرکز می­شویم، ذهن ما می­تواند وارد جریانی شود که در آن افکار، عواطف و اعمال همه به‌طور موقت همگام هستند. اما حالت معمول­تر، سرگردانی ذهن[۱] است و این موضوع غالباً با ناسازگاری مشخص می­شود.

قسمت­هایی از مغز که در سرگردانی ذهنی درگیر هستند به‌عنوان شبکه حالت پیش­فرض شناخته می­شوند، زیرا وقتی روی کارهای خاصی متمرکز نباشد، مغز به‌طور خودکار فعال می­شود. جالب است که اخیراً بررسی­های علوم اعصاب نشان داده­اند که شبکه اجرایی مغز که در تصمیم­گیری نقش دارد، هنگام سرگردانی ذهن نیز فعال است، در واقع اثبات فیزیکی این موضوع که ذهن شما، وقتی به آن توجهی ندارید اغلب در تلاش برای مرتب کردن افکار ناهنجار است. آگاهی­ای که گسلش تشویق می‌کند، به آرام کردن شبکه حالت پیش­فرض کمک می­کند، ذهن را ساکت کرده و به آن کمک می­کند تا روی افکاری که ما آگاهانه به آن‌ها توجه می­کنیم، تمرکز کند. مهارت­های گسلش را مهارت­های آسودگی خاطر در نظر بگیرید. نوعی آرامش ذهنی که وقتی انسجام عملکردی ذهن­ متمرکزمان را تجربه می­کنیم، ایجاد می­شود.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

بگذارید یک مثال شخصی بزنم. در سخنرانی­ای که در استنفورد[۲] داشتم، در مورد افزایش باورنکردنی استفاده از داروهای خواب­آور صحبت می­کردم، اما به جای اینکه بگویم میلیاردها دلار افزایش، گفتم تریلیون­ها دلار. من در آن زمان متوجه این خطا نشدم، اما ذهنم متوجه شد زیرا در نیمه شب برخاسته و با صدای بلند فریاد زدم: «تریلیون ها؟!! واقعا احمقی!» چند ثانیه بعد داشتم در اتاق قدم می­زدم و خودم را به خاطر حماقت خود سرزنش می­کردم تا اینکه به ذهنم خطور کرد که تمرین تکرار کلمات را که در فصل چهار توصیف کردم، انجام دهم. نشستم گوشه تخت و سی ثانیه، کلمه احمق را تکرار کردم. بعد کارم تمام شد. در عرض چند دقیقه خوابم برد. این موضوع بیشتر از وقت من ارزش نداشت. نیازی نبود که با ذهنم بحث کرده و آن را متقاعد کنم- این کار فقط باعث می­شد صدایش بلندتر شود.

برای اینکه بدانید روند تفکر شما چقدر اتوماتیک (خودکار) و پرپیچ و خم است، همین حالا یک دقیقه وقت بگذارید تا افکار خود را ردیابی کنید. شما باید تمام مواردی را که به اندازه کافی متوجه آن‌ها شده­اید را، یادداشت کنید.

سفارش کتاب ذهن آزاد شده

پس از اتمام این تمرین، آن را دو بار دیگر تکرار کنید، دوباره اجازه دهید افکار شما برای یک دقیقه ادامه یابد. در دور دوم تصور کنید که وظیفه شما این است که بفهمید هر فکر به معنای واقعی کلمه درست یا مناسب است یا خیر. در دور سوم، تصور کنید که افکار شما مانند صدای مشاجره دانش­آموزان کلاس اول است. هنگام گوش دادن به آن‌ها حالت کنجکاوی و سرگرمی داشته باشید، اما کاری غیر از توجه به آن‌ها، انجام ندهید. برای هر کدام یک دقیقه وقت گذاشته و انجام دهید.

در دور دوم، احتمالاً این حس را دارید که به سمت شبکه­های فکری خود کشیده می­شوید. احتمالا صدا بلندتر و تمرکز روی محتوا زیاد شده است. شاید متوجه شده باشید که با ذهن خود وارد یک نوع بحث و جدال می­شوید.

در دور سوم، احتمالاً بیشتر متوجه جریان افکار خود شده­اید. به احتمال زیاد، محتوای خاص افکار کم اهمیت­تر به نظر می­رسد. شما حس خارج بودن از بحث را داشتید.

این تفاوت توضیح می­دهد که چرا تمرینات گسلش پیوند بین افکار و رفتار خودکار را تضعیف می­کنند. توانایی ما در پا پس کشیدن از افکار خود با تمرین قوی­تر می­شود.


[۱]. Mind Wandering

[۲]. Stanford

گفتگوی بالینی- اهمیت توجه کردن

زمانی که سالی درباره افکار و احساسات منفی خود صحبت می‌کند، با توجه کامل گوش می‌دهم و می‌گویم “خب”؟ گاهی می‌گویم “خیلی خوب است “. البته منظورم این نیست که واقعا “خوب” است یا اینکه از خود آن مشکل لذت می‌برم. در واقع می‌خواهم این پیام را برسانم: من به تو و تجربه‌هایت اهمیت می‌دهم و چقدر خوب است که به اتفاقاتی که افتاده است توجه ‌کنیم.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

در ادامه قصد داریم قراردادهای زبانی که موجب کشمکش‌های ذهنی ما می‌شوند را کاهش دهیم و این همان “خود صحبتی” است.

هیز: می‌خواهم ببینی چرا افراد(افکار) وارد اتوبوس می‌شوند؟ فقط برای اینکه داخل اتوبوس باشند؟ فقط برای سواری؟ برای اینکه به مقصد خود برسند؟ می‌خواهنند مسیر اتوبوس را عوض کنند و یا در اطرافت باشند؟

فضایی برای حضور آنها فراهم می‌کنم تا سوار شوند. مسافران (افکار) را می‌پذیرم و با آنها ارتباط برقرار می‌کنم.

حدس می‌زنم مسافران زیادی سوار شدند ولی بعضی از آنها دیده نمی‌شوند، زیرا روی صندلی‌های عقب می‌نشینند. احتمالا تو آنها را به عقب اتوبوس هدایت می‌کنی.

سالی: بله.

هیز: چه فکر دیگری وجود دارد؟

سالی: چند جلسه قبل درباره آن صحبت کردیم. اما… آه، خدای من، بسیار سخت است. اشتباه از من است.

هیز: خیلی خب، یک دقیقه با آن بمان، هیچ کاری انجام نده، فقط با آن بمان.

سالی: خیلی ترسناک است.

هیز: بله ترسناک است و ممکن است افکار ترسناک دیگری هم بیایند. به آنها توجه کن و اجازه بده روی صندلی‌ها بنشینند. البته این به این معنی نیست که بخواهی از شر آنها خلاص شوی. اجازه بده مسافران داخل اتوبوس بنشینند. سعی کن بدون اینکه تمرکزت را بر روی آنها بگذاری، فقط مسافران را تماشا کنی.

سالی: بیشتر مواقع افکارم می‌گویند که ” شایستگی ندارم”. مثلا، حس می‌کنم شایسته داشتن آنچه می‌خواهم نیستم. به این دلیل آن را به دست نمی‌آورم و تقصیر خودم است.

هیز: خیلی خب؟

سالی: قبلا درباره آن صحبت کرده‌ایم. این حس تقصیر خودم است. اشتباه کرده‌‌ام و کار اشتباهی انجام داده‌ام.

هیز: خب.

سالی: خدایا، من یک تیم بیسبال داشتم.

هیز: یک موضوع قدیمی، درست است؟ قبل از اینکه بحث را ادامه دهیم، بیا چند لحظه با آن مبارزه کنیم. برای مثال این فکر که “شایستگی نداری”، پشت سر تو در اتوبوس است. نه تنها “دوست داشتنی نیستی”، “شایستگی هم نداری”، درواقع کاری انجام داده‌ای که اشتباه یا بد است. درست متوجه شده‌ام؟

سالی: بله، قبلا درباره آن صحبت کرده‌ایم. البته صددرصد به این افکار اعتقاد ندارم، اما آنها وجود دارند.

هیز: دقیقا همینطور است. اما حالا دقت کن، ذهنت می‌خواهد با این افکار به صورت تحت الفظی یا کلامی کنار بیاید. فرض کن همه اینها درست هستند اما این چیزی نیست که می‌خواهیم انجام دهیم.

سعی می‌کنیم نحوه عملکرد ذهن در زمان رساندن مسافران به مقصد و تماشای آنها را متوجه شویم. ممکن است بگویی: آنها واقعا زشت و دردناک هستند.

هیز: اگر اجازه دهیم آنها فقط به عنوان یک فکر آنجا باشند، به این معنی نیست که آنچه می‌گویند درست است. اگر به افکار اجازه حضور دهی به این معنی نیست که با آنها موافق بوده یا شایسته آنها هستی. این موضوع به این معنی است که می‌خواهی افکارت را به این صورت که “بله، من فکرهایی دارم و آنها را تماشا می‌کنم” ببینی. آیا آنها دشمن تو هستند و نمی‌توانی به آنها اجازه حضور در اتوبوس بدهی؟ برای مثال، نمی‌توانی با این مسافرها رانندگی کنی؟ برای آنها فضا نداری؟

سالی: فضا هست، اما مسافران دیگری هم آنجا هستند.

هیز: دوباره بگو.

سالی: فضا هست، اما این یک اتوبوس خیلی شلوغ است.

هیز: خب.

سالی: مسافران زیادی برای جابه‌جایی وجود دارد.

هیز: خب، این هم یک فکر است، ”مسافران زیادی برای جابه‌جایی وجود دارد”.

سالی: این را نمی‌دانستم.

هیز: مسئله این است که اگر به این فکر بچسبی که ”مسافران زیادی برای جابه‌جایی وجود دارد”، به این معنی است که نمی‌خواهی آنها را ببینی یا اینکه نباید آنها را ببینی. می‌خواهم فقط به آنها توجه کنی.

می‌خواهم قراری با هم بگذاریم و تمرینی را انجام دهیم، چیزی که می‌خواهم کمی عجیب است بنابراین فقط اینجا می‌توانی انجام دهی، زیرا بیرون از اینجا مردم مسخره‌ات می‌کنند.

این یک راه عجیب و غریب برای گفتن افکار است. همچنین یک قدردانی بابت این موضوع است که تو فکر، احساس و ارزیابی‌هایی داری.

از تو نمی‌پرسم که می‌خواهی آنچه افکارت می‌گویند را داشته باشی یا نه، مثلا فکر” دوست داشتنی نیستم”، در واقع معتقد بودن به اینکه ” دوست داشتنی نیستی” هیچ اثر مثبتی برایت ندارد. درعوض از تو می‌پرسم که می‌خواهی آنها را فقط به عنوان یک فکر داشته باشی؟

بله افکاری با شدت و ضعف‌های متفاوت وجود دارند، اما می‌توانیم قراری بگذاریم تا آنها سر جای خودشان باشند. اجازه بده آنها فقط به عنوان یک کلمه و یک فکر در ذهنت بمانند.

سالی: خب.

هیز: این فکر را داری و به آن توجه می‌کنی، پس فرض می‌کنی  واقعیت است، برای مثال فکر “دوست داشتنی نیستم” یا فکر دیگری مثل “مسافران زیادی باید جابه‌جا شوند” وجود دارد، درست است؟ این همان چیزی است که اتفاق افتاده است؟

سالی: بله.

هیز: تا کنون افکار زیادی داشته‌ای‌ و از این به بعد هم خواهی داشت، آنها بیرون نمی‌روند. با آمدن یک فکر، دیگری بیرون نمی‌رود. گاهی یکی از فکرها(مسافران) به دیگری میگوید… “می‌فهمی چه می‌گویم؟ حق با من است”. این کلمه یک اعلام جنگ است. به این معنی است که یکی از آن دو باید وجود داشته باشد و دیگری باید بیرون برود.

پس قراری می‌گذاریم. می‌خواهم در آینده تجربه‌های ذهنی‌ات را به این شکل بیان کنی: “دارم به این فکر می کنم که ….”. “دارم به این فکر می کنم که ….”. “دارم به این فکر می کنم که ….”. این یک حقیقت است، ممکن است افکار واقعا با هم در تضاد باشند، اما مسئله این نیست. سعی می‌کنیم به آنچه از نظر روان‌شناسی صحیح است برسیم نه آنچه که منطقی به نظر می‌رسد. خب، افکار دیگری هم وجود دارند؟ روی صندلی های عقب نشسته‌اند؟ می‌دانی، همه اعضای تیم بیسبال قصد رفتن دارند.  

سالی: افکاری وجود دارند که می‌گویند: “سزاوار آنچه دارم نیستم”، “نقصی دارم” و یا “اغلب کارهایم را اشتباه انجام داده‌ام”.

هیز: خیلی خب.

سالی: حدس می‌زنم افکار دست‌به‌دست هم می‌دهند تا بگویند کاری را اشتباه انجام داده‌ام.

هیز: خب.

سالی: درست است؟

هیز: بله، خیلی خب.

سالی: پس فکری داشته‌ام که آن را دعوت نکرده‌ام.

هیز: خوب است.

سالی: خیلی به آنها اعتقاد ندارم، اما واقعا بعضی افکار دست‌در‌دست هم می‌دهند.

هیز: اعتقاد نداشتن به این معنی نیست که با آنها مجادله و بحث کنی. مراقب باش. این بدان معنی نیست که هیچ‌گاه اشتباه نمی‌کنی. باید افکار را به صورتی جدی و عینی داشته باشی. در حال‌حاظر روی این موضوع بحث می‌کنیم.

سالی: مثل بچه‌ای که بر روی دوچرخه‌ام نشسته و مرا متهم به سرقت می‌کند.

هیز: درست است.

سالی: آنها را باور ندارم.

هیز: کاری نمی‌توانند بکنند، اما آنها را جدی می گیری.

سالی: دقیقا.

هیز: اکنون بیشتر روی این تمرکز می‌کنیم.

سالی: این یک فکر است، اما من آن را دعوت نکرده‌ام.

 هیز: بله، زیرکانه است. اغلب افکار می‌خواهند آنها را باور داشته باشی. بعضی از آنها مثل یک ببر هستند که گوشه اتاق نشسته‌اند و غذا می‌خواهند. مشکل این است که آنچه آنها می‌خورند اعتقاد داشتن یا نداشتن به آنها(افکار) است.

سالی: آنها با این روش قوی و قدرتمند می‌شوند.

 هیز: اگرچه قابل قبول یا غیر قابل قبول باشند، اما هنوز آنها را تقویت می‌کنی(غذا می دهی). ممکن است به این ببر فقط یک همبرگر بدهی، اما روز‌به‌روز بزرگ‌تر و قوی‌تر می‌شود و هرقدر که بزرگ‌تر ‌شود بیشتر او را جدی می‌گیری.

سالی: این فکر مثل بچه بازیگوشی است که دوچرخه سواری می‌کند. می‌توانی نادیده‌اش بگیری، اما اگر آن را جدی بگیری به این معنی است که به آنچه می‌گوید چسبیده‌ای.

هیز: مثل این است که ایمیلی بنویسی و به صد ‌و ‌یک دلیل بگویی دزدی بد است.

سالی: منظورت این است چیزهایی را مورد توجه قرار می‌دهم که در وهله اول خودم را متهم می‌کند.

هیز: دقیقا، بعضی از این مسائل مربوط به گذشته‌ات هستند. افکار نزدیک تو هستند، چیزهایی مثل اینکه “بد هستی” را می‌گویند و مدام آن را در ذهنت تکرار می‌کنند.

تفسیر: قسمتی از فرآیند گسلش این است که افکار را از دور و با فاصله از خود مشاهده کنیم. می‌خواهیم تفاوتی بین آنچه مشاهده می‌کنیم و آنچه مشاهده می‌شود ایجاد کنیم. گسلش ترکیبی از چند خود مشاهده گر می‌باشد و به طور کلی “توجه‌آگاهی” ایجاد می‌کند.

گفتگوی درمانی- ویژگیهای ادراکی لغات

قصد داریم ویژگی‌های ادراکی لغات را با آهنگ آنها بررسی کنیم تا معانی لفظی کلمات را با تمرین‌های کلاسیک درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت/ ACT) از بین ببریم.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

کلایر: صداهایی می‌شنوم که به من دستور می‌دهند، دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، گیج کننده و دردناک است.

هیز: بله، درست است.

کلایر: واقعا آزار دهنده است.

هیز: فکر می‌کنم همینطور باشد، پس بیا تمرینی انجام دهیم تا ببینیم”آزار دهنده”چه معنایی دارد. فرض کن که “آزار دهنده” یک وهم و خیال است. شبیه چیزی که ذهنت می‌گوید تا آن را احساس کنی و کارهایی انجام دهی. مثالی می‌زنم تا بهتر متوجه شوی.

کلایر: خب.

هیز: فرض کن افکار شبیه یک برچسب هستند. زمانی که آنها در درون ذهنت شروع به جیغ، فریاد و مبارزه می‌کنند، تو به برچسب‌ها(افکار) مانند چاقو و اسلحه پاسخ می‌دهی. اگر پاسخ ندهی چه اتفاقی می‌افتد؟ واقعا می‌توانند به تو آسیب برسانند؟ اگر با فکر “من احمقم” مبارزه کنی چه اتفاقی می‌افتد؟! این فکر بیشتر می‌شود، حتی بدتر؛ ممکن است دیگر چیزی به جز مبارزه وجود نداشته باشد. منظورم را می‌فهمی؟ همیشه در ذهن کنش و واکنش اتفاق می‌افتد، چرا که ذهن پر از این پیام‌ها است. وقتی می‌گویی “من احمقم”، پیام دیگری می‌گوید “نه احمق نیستم، من سخت کار می‌کنم”، چطور این اتفاق می‌افتد؟ تا‌به حال این گونه بوده‌ای؟

کلایر: اوه، بله.

هیز: خیلی خب. با مبارزه افکار بیشتر می‌شوند. وقتی غرق در این مبارزه می‌شوی چه اتفاقی می‌افتد؟

کلایر: احساس می‌کنم افکار در درونم افکار تاخت و تاز می‌کنند.

هیز: خیلی خب، یک تمرین کوچک انجام دهیم. می‌خواهیم ببینیم این برچسب‌ها چقدر قدرت دارند. آنها از جنس ماده نیستند. اگر اینطور بود می‌توانستند اختیار بدنت را داشته باشند، مثلا فرمان ‌دهند: بایست، حرکت کن. درست است؟ 

کلایر: بله.

هیز: به نظرم چون می‌ترسی به تو آسیب برسانند با آنها معامله می‌کنی. گاهی کمی با آنها صلح می‌کنی، اما این یک صلح واقعی نیست. موافقی یک تمرین انجام دهیم؟

کلایر: بله، حتما.

هیز: پس شروع می‌کنیم.

کلایر: خب.

هیز: زیاد شیر می‌نوشی؟

کلایر: نه.

هیز: تا به حال شیر نوشیده‌ای؟

کلایر: بله.

هیز: خب، آیا طعم آن را به خاطر داری؟

کلایر: بله.

هیز: یادت می‌آید که شبیه چه چیزی است؟

کلایر: بله.

هیز: بوی آن چطور؟

کلایر: بله

هیز: چه ویژگی‌هایی از شیر به ذهنت می‌آیند؟

کلایر: خب، اغلب سرد است، کمی بوی شیرین می‌دهد، مانند خامه و کمی غلیظ است.

هیز: خب، حالا چشم‌هایت را ببند، می‌توانی مزه‌ی آن را همانطور که هست به خاطر بیاوری؟

کلایر: بله می‌توانم.

هیز: خب، همانطور که می‌بینی اینجا شیر نداریم و می‌گویی زیاد هم شیر نمی‌نوشی.

کلایر: بله.

هیز: خب، حالا کاری انجام می‌دهم که کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد، می‌خواهم این کلمه را ٣٠ ثانیه با صدای بلند و سریع تکرار کنی.

کلایر: بگویم شیر؟

هیز: بله، بیا این کار را انجام دهیم تا ببینیم چه اتفاقی می‌افتد، خب؟

کلایر: خب.

هیز: آماده‌ای؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، پس شروع کن.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: ادامه بده.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: تندتر…

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر …

هیز: بازهم ادامه بده.

کلایر: شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر شیر

کلایر: کمی مشکل بود.

هیز: همینطور است. در واقع بین ٢٠ تا ٢۵ ثانیه طول کشید. خب، چه اتفاقی افتاد؟

کلایر: مثل یک حرف اضافه و بی معنی می‌شود.

هیز: شبیه به خامه سفید و خنک است؟

کلایر: نه دقیقا.

هیز: به چیز دیگری توجه نکردی؟ چیز دیگری وارد ذهنت نشد؟ ذهن همیشه آماده است تا به چیزی توجه کند.

کلایر: واقعا احساس حماقت کردم، کلمه معنی و شکل خود را از دست داد.

هیز: همینطور است. تقریبا آغاز و پایان کلمه ناپدید می‌شود. درست است؟

کلایر: بله، به تدریج به جای یک کلمه تبدیل به یک ریتم می‌شود.

هیز: خیلی خب، توجه کردی که کمی بیان کلمه سخت می‌شود؟

کلایر: بله، دقیقا.

هیز: متوجه نوع حرکت دهان خود شدی؟

کلایر: بله.

هیز: متوجه صدای عجیب و غریب آن شدی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، اما معنی و محتوای شیر از بین نرفته است. هربار که می‌گویی شیر، چیزهایی به ذهنت می‌آیند- این افکار و معانی طبیعی است- آنها وجود دارند.

کلایر: بله، درست است.

هیز: این همان چیزی است که قصد داریم به زندگی خود نسبت دهیم.

کلایر: بله.

هیز: تا به حال به کشوری رفته‌ای که زبان مردم آن را متوجه نشوی؟

کلایر: اوه، بله.

هیز: کجا رفته‌ای؟ 

کلایر: یونان.

هیز: وقتی معنی هیچ کلمه‌ای را نمی‌فهمی، می‌توانی بگویی آهنگ زبان یونانی شبیه چیست[۱] ؟ معنی هیچ یک از کلمات یونانی را می‌دانی؟ می‌توانی آوا و لحن آن را تقلید کنی؟

کلایر: واقعا نمی‌توانم. یک کلمه هست که معنی آن را می‌دانم، اما نمی‌توانم آن را تقلید کنم.

هیز: می‌توانی آهنگ زبان چینی را تقلید کنی؟ زبان چینی را می‌فهمی؟

کلایر: نه نمی‌توانم.

هیز: می‌توانی آهنگ زبان انگلیسی را تقلید کنی[۲] ؟ این حتی سخت‌تر است، اینطور نیست؟

کلایر: بله خیلی مشکل است.

هیز: خیلی خب، می‌دانی آهنگ زبان انگلیسی شبیه به چیست؟ احتمالا نمی‌دانی صدای انگلیسی چطور است. اما بعضی آهنگ ها را می‌دانی، برای مثال می‌دانی صدای گاو چطور است. درست است؟

کلایر: بله

هیز: افرادی که به زبان‌های دیگری صحبت می‌کنند می‌توانند بگویند که آهنگ زبان انگلیسی شبیه چیست. مثلا برای من اسپانیایی چیزی شبیه به صدای تا تا تا تا عو است(نوعی از آواهایی است که در زبان اسپانیایی شنیده می‌شود). اما نمی‌توانی آنچه را که به زبان انگلیسی می‌گویم تنها به عنوان صدا و آهنگ بشنوی.  

کلایر: بله درست است.

هیز: سعی کن همین حالا آنچه می‌گویم را به عنوان یک صدا یا آهنگ و نه به عنوان کلمه بشنوی، در این صورت به طور کامل متوجه حرف من می شوی. در موسیقی می‌توانی صداها را بشنوی، همچنین می‌توانی یونانی و چینی را تنها به عنوان صداهایی برای زنگ موبایل، آهنگ یا ریتم بشنوی.

می‌خواهم هر کاری که می‌توانی انجام دهی تا آنچه یک کلمه می‌گوید را متوجه نشوی(معنی آن را نفهمی) و فقط صدای آن را بشنوی، وقتی موفق به انجام این کار شدی دست خود را بالا ببر.

کلایر: واقعا نمی‌توانم.

هیز: نه، نمی‌توانی.

کلایر: من کلمه و معنای آن را یکی می‌دانم.

هیز: بله، زیرا ذهن این‌گونه است. اما ذهن اصل و بکر (مثل ذهن نوزادان) اینطور نیست. برای مثال: من یک بچه‌ی نه ماهه دارم. بچه شما چند ساله است؟

کلایر: بچه من هم همینطور. هنوز حرف نمی‌زند.

هیز: بله هنوز حرف نمی‌زند اما عقیده دارم که بچه نه ماهه من چیز های زیادی را می‌شنود(صدا های بریده بریده). مثل همان چیزی است که در مورد زبان چینی انجام داده‌ایم. او صداها را می‌شنود و به کلمات گوش می‌کند. مانند مامان و بابا که به سختی گفته می‌شود، درست است؟

کلایر: درست است.

هیز:  می‌خواهم کاری انجام دهیم. جملاتی می‌گویم و با کلمات دلخواه آن را کامل کن.

کلایر: خب.

هیز: ماری یک … کوچک دارد.

کلایر: بره

هیز: انسان پر تلاشی نیستم. واقعا … هستم.

کلایر: تنبل.

هیز: این کلمات در نگاه اول، تنها صداهایی نامفهوم هستند. اجازه بده ببینم. یک تمرین دیگر انجام دهیم؟

کلایر: بله آماده‌ام.

هیز: مانند تمرینی است که قبلا انجام داده‌ایم، اما در این تمرین از کلمه “تنبل” استفاده می‌کنیم. خب؟

کلایر: خب.

هیز: می‌خواهم کمی درباره “تنبلی” حرف بزنم. همان احساسی که احتمالا در برابر آن از خود دفاع می‌کنی یا آن را می‌پذیری. ممکن است گاهی از تنبلی عصبانی شوی و گاهی با آن موافق باشی یا اینکه کاری که می‌گوید را انجام دهی. خب؟

کلایر: خب.

هیز: متوجه شدی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب. بیا با صدای بلند بگوییم “تنبل” و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد. موافقی؟

کلایر: بله.

هیز: من هم با تو می‌گویم. شروع کن.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل ..

هیز: کمی تندتر.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل

هیز: ادامه بده.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل ..

هیز: کمی بلندتر.

کلایر: تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل .. نمی‌توانم، آزار دهنده است.

هیز: سال‌ها وقت صرف مقابله با “تنبل” کرده‌ای. تنبل، تنبل، تنبل… در رسیدن به ارزش‌هایت کمکی می‌کند؟ این تنها یک فکر است و فقط یکی از مواردی است که تو را تحت فشار قرار می‌دهد.

کلایر: درست است.

هیز: خب، تنبل، تنبل، تنبل. این کار باعث می‌شود مثلا هر کاری که تو را به همسرت نزدیک می‌کند را متوقف کنی. درست مانند هیولایی دودی دید تو را محدود می‌کند.

کلایر: وحشتناک است.

هیز: بله واقعا وحشتناک است. یک بار یکی از درمانجوهایم گفت: تجربه‌هایش مانند مسابقه طناب کشی با یک هیولا است، بین آنها یک گودال عمیق است، سخت می‌جنگید و قصد داشت طناب را به سمت خودش بکشد و هیولا را به گودال بیاندازد. اگر منصرف می‌شد و طناب را رها می‌کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟

کلایر: خب؟

هیز: بعد از اینکه مدتی با هم کار کردیم گفت: درنهایت فهمیدم که واقعا لزومی ندارد من برنده این مسابقه طناب کشی باشم. تنها چیزی که نیاز دارم این است که طناب را رها کنم. تنبل. تنبل. تنبل.

کلایر: در این صورت، در گودال نمی‌افتی؟

هیز: میل شماست، اگر بخواهی می‌توانی داخل گودال بپری. از تو خواسته بودم وقتی احساس افسردگی می‌کنی، قدری با آن بمانی و بدون اینکه با آن درگیر شوی همچنان کارهای خود را در روز انجام دهی. خب؟ بگو ببینم آیا فکر “من تنبلم” مانند افتادن در یک گودال است؟ یا شبیه مجادله و درگیری است؟ یا مانند معاملات مخفی است؟ یا مثل نیرویی است که از این فکر می‌آید؟ تنبل. تنبل. تنبل.

کلایر: هووم.

هیز: آیا این حس افسردگی از همین کلمه تنبل می‌آید؟

کلایر: نه، نه. وقتی خوب فکر می‌کنم می‌بینم از این موضوع می‌آید که مادرم به من گفت “تنبل هستم”. او مادرم است و به حرف او اهمیت می‌دهم. درواقع فکر می‌کنم این من هستم که به “تنبل” چسبیده‌ام و به آن نیرو داده‌ام.

هیز: بله، مسئله این است که چطور این کار را انجام می‌دهی؟ موافقی این مسئله را کمی شرح دهیم؟ گاهی کارهایی انجام می‌دهی و به خودت می‌گویی، اوه این واقعا “تنبلی” است. خیلی خب، می‌خواهم بیشتر تلاش کنیم. این کلمه، واقعا یک کلمه بد است؟

مسئله اینجاست که این مسائل[۳] به‌طور‌خودکار اتفاق می‌افتند. باید در ذهنت فضایی برای آنها مهیا کنی.

کلایر: همینطور است، همیشه با آن درگیر می‌شوم، مقابله می‌کنم، سعی می‌کنم به آن فکر نکنم و یا فرار کنم. گاهی می‌خواهم ثابت کنم که اشتباه است. اجازه نداده‌ام فضایی داشته باشد.

 هیز: بله. تنننبببلللل، می‌خواهم همین حالا این کلمه را تکرار کنی، اما این بار واقعا کند و آرام بگو و بعد احساس خود را بیان کن. (برای مثال، بیان کلمه حدود ١٠ ثانیه طول بکشد)

کلایر: تتتتتتنننننننببببببلللللل.

هیز: این یک راه تنبلانه برای بیان این کلمه است.

کلایر: بله، دقیقا یک راه تنبلانه برای گفتن آن است.

هیز: در این تجربه چیزی هست که ارزش باشد یا اینکه نیاز باشد زندگی‌ات به سمت آن تغییر کند؟ چیزی در آن وجود دارد؟

در حقیقت وقتی یک کلمه را بیان می‌کنی، یک صدای مشخص دارد. وقتی به شیوه‌ای خاص بیان می‌شود احساساتی را ایجاد می‌کند. تو آن را می‌شنوی، بارها آن را شنیده‌ای. شبیه دشمن تو است؟ شبیه رئیس تو است؟

کلایر: اما پشت این کلمه یک معنی و مفهوم وجود دارد.

هیز: درست است.

کلایر: پس منظور چیست؟

هیز: بله، این کلمه یک معنی هم دارد. اما معنی آن همان چیزی است که مادرت گفته است. همان چیزی است که پدرت می‌گوید. چه تعداد هستند؟ یک، دو، سه.

کلایر: یک، دو، سه…

هیز: خیلی خب، تنها دلیلی که الان یک، دو، سه را گفتی این بود درمانگرت که حتی او راخوب نمی‌شناسی به تو می‌گوید یک، دو، سه. درست است؟ پس نتیجه‌ای که از این قضیه می‌گیریم این است که، آنچه در مغز تو است، مربوط به گذشته‌ات می‌باشد. این افکار ممکن است معانی دیگری هم داشته باشند، قصد داریم با راه‌های دیگری نیز آنها را بررسی کنیم. حدس می‌زنم افکار بیشتری وجود دارند. دوست داری افکارت چه معنی‌ای بدهند؟ دوست داری ذهنت چه بگوید؟ ذهن عزیزت می‌گوید: تنبل یعنی اینکه من……. هستم.

کلایر: بی انگیزه، تنبل، احمق، و به درد نخور هستم.

هیز: با این افکار راحت هستی؟

کلایر: نه.

هیز: آنها از کجا می‌آیند؟

کلایر: چه چیزی از کجا می‌آید؟ منظورت را متوجه نمی‌شوم.

هیز: وقتی به من مراجعه کردی می‌خواستی این افکار منفی از بین بروند. مجبور بودی با قضاوت افکار منفی‌ات پیش بروی و می‌خواستی این افکار را از بین ببری.

کلایر: بله. همین را می‌خواستم.

هیز: خیلی خب. فرض کن راه دیگری وجود دارد که در آن می‌توانی افکارت را به عنوان فقط یک فکر داشته باشی. تمثیل مسافران اتوبوس را به خاطر داری؟

کلایر: بله.

هیز: زمان زیادی را صرف کردی تا مسافران را از اتوبوس پیاده کنی و آنها را بیرون نگه داری(شما را نمی‌خواهم، بروید، پیاده شوید). می‌خواهیم روی این موضوع کار کنیم. ممکن است مایل نباشی افکارت را به عنوان فکر داشته باشی. می‌خواهی آنها بروند. در این صورت با آنها درگیر می‌شوی. درست است؟

کلایر: بله.

هیز: تصور می‌کنی اگر با آنها درگیر شوی، این افکار اهمیت خود را از دست می‌دهند؟ کمتر قابل توجه می‌شوند و بخش کمتری از زندگی‌ات را اشغال می‌کنند؟ یا اینکه بیشتر می‌شوند؟

کلایر: فکر می‌کنم بیشتر می‌شوند.

هیز: بیشتر می‌شوند؟! خب. بی انگیزه، احمق، احمق، احمق و همینطور ادامه دارد.

کلایر: بله.

هیز: پس کاری انجام می‌دهی که موجب تقویت افکار می‌‌شود. این به نفع تو است؟ فایده‌ای هم دارد؟

کلایر: نه، بی فایده است.

هیز: خیلی خب. دوست داری چه اتفاقی بیافتد؟ می‌خواهم این فکر را به عنوان فقط یک فکر داشته باشم، تنبل، تنبل، تنبل، تنبل، این فقط یک فکر است. خب؟ بی‌انگیزه ، احمق، احمق، احمق، احمق. و مجموع لیست‌های این چنینی، می‌خواهم وقتی فکری به ذهنت می‌آید آن را فقط یک فکر بدانی. برای مثال: مسافران عزیز، هر مزخرفی که می‌خواهید بگویید.

کلایر: موافق نیستم، اینکه فکری را نمی‌خواهم لزوما به این معنی نیست که هیچ اهمیتی ندارد.

هیز: بله لزوما به این معنی نیست که اهمیتی ندارد.

کلایر: درست است.

هیز: می‌خواهم با نکته‌ای تو را تضمین کنم. می‌خواهیم ببینیم افکار چطور در ذهنت عمل می‌کنند.

کلایر: خب.

هیز: اتفاقات زیادی می‌افتد و خیلی از آنها پر دردسر هستند. درست است؟

کلایر: درست است.

هیز: می‌خواهی افکار را حذف یا دور کنی تا تاثیر و اهمیت آنها کم‌تر شود. درست است؟

کلایر: بله.

هیز: برای اینکه آنها را حذف یا دور کنی، کارهایی را انجام می‌دهی. می‌خواهم بدانم چه کارهایی انجام می‌دهی؟ زمانی که یک فکر، مثل “من بد هستم” به ذهنت می‌آید، درواقع بسیار شبیه به فکر “من تنبل هستم” می‌باشد. موافق هستی؟

کلایر: بله.

هیز: خیلی خب، در مجموع این اتفاقات می‌افتد و قصد داری این افکار را از خودت دور کنی تا حس بهتری داشته باشی. درست است؟

کلایر: بله. همینطور است.

هیز: با اینکه بسیار تلاش می‌کنی اما نتیجه نمی‌گیری. فکر نمی‌کنی اشتباهی در عملکرد تو وجود دارد؟

کلایر: بله، فکرهایی دارم که درست نیستند، پس به خاطر داشتن این افکار مشکلی در من هست.

هیز: پس قبل از اینکه افکار به سراغت بیایند، حالت خوب است. هم اکنون حالت چطور است؟

کلایر: خوب نیست. 

هیز: بسیار خب، پس ذهنت دور کردن افکار را به عنوان راه حل طلایی ارائه می‌دهد و احساس بدی از این جریان نداری، چرا که همه ذهن‌ها این کار را انجام می‌دهند. در واقع راه حلی که قصد داری با آن حال خود را خوب کنی، حال تو را خوب نمی‌کند. این همان مسئله‌ای است که می‌خواهیم به آن بپردازیم.

کلایر: پس تعجبی ندارد من افسرده هستم. درست است؟

هیز: افسردگی تو نوعی ناراحتی است.

کلایر: بله

هیز: حس می‌کنی شرایط ناامید کننده است. شاید این موقعیت واقعا هم ناامید کننده باشد، ولی نه در آن حد که تصور می‌کنی. اگر مبارزه با افکار را کنار بگذاری و آنها را تجربه کنی، افکار کمتر تو را آزار می‌دهند. این را قول می‌دهم.

کلایر: امتحان می‌کنم.

هیز: مرا در جریان تمرین‌ات بگذار.

کلایر: خب.

هیز: اگر بعد از کنار گذاشتن مبارزه با افکار، آنها به اندازه قبل تو را آزار ‌دادند هزینه تمام جلسات را پس می‌دهم.

کلایر: یعنی وقتی افکار در ذهنم هستند، احساس وحشت نخواهم داشت؟

هیز: نمی‌دانم، این افکار چقدر وحشتناک هستند؟ قطعا گاهی اوقات نسبت به آنها احساس خوبی نداری اما این فقط یک مسافر دیگر است.  

تفسیر: در این بخش نگاهی به این موضوع می‌اندازیم که ذهن چقدر راحت برنامه ریزی می‌شود. ما نباید خیلی به واکنش ذهن در برابر افکار خودآیند و برنامه ریزی شده اهمیت دهیم.

هیز: خیلی خب، این جمله چه چیزی را یادآوری می‌کند؟ مری یک ___ کوچک داشت؟

کلایر: بره.

هیز: اولین بار کی این شعر را شنیدی؟ روز و موقعیتش را به یاد می‌آوری؟

کلایر: نه.

هیز: ولی می‌دانی که یک اولین باری وجود داشته است. همین طوری که ناگهان نمی‌گویی مری یک بره کوچک داشت.

کلایر: درست است.

هیز: تو در این فرهنگ بودی و این داستان را شنیده‌ای. مری یک بره کوچک داشت. درست است؟ چیز دیگری به‌جز بره می‌تواند باشد؟

کلایر: نه.

هیز: مسلما نه!

کلایر: نه.

هیز: خب حالا فرض کن بره خیلی بد است. زندگی‌ام بد و ناامید کننده است. مرا در این موضوع همراهی می‌کنی؟

کلایر: بله.

هیز: خب چون بره بد است یک بازی می‌کنیم.

کلایر: خب.

هیز: مری یک ….. کوچک داشت؟

کلایر: ذهنم فقط به سمت بره می‌رود.

هیز: خب، بیا دوباره سعی کنیم. بره واقعا بد و ناخوشایند است. نمی‌توانی به بره فکر کنی. بره واقعا ناخوشایند است. حواست باشد که بره نباشد. حالا دوباره می‌گویم: مری یک ……. کوچک داشت؟

کلایر: نمی‌توانم به هیچ چیز جز بره فکر کنم، هرچند بار هم که بگویی ذهنم به سمت بره می‌رود.

هیز: خب من آدم خوبی نیستم. من واقعا…… هستم.

کلایر: بد؟

هیز: نمی‌دانم. گاهی اوقات چیزهایی را به خود نسبت می‌دهیم، درست است؟

کلایر: بله.

 هیز: به یاد نمی‌آوری آهنگ “مری یک بره کوچک داشت” از کجا می‌آید. اما می‌دانی آن را حفظ هستی. بسیاری از افکار مانند حرف‌های پدر و مادر به صورت صدا شنیده می‌شوند، درست است؟ 

کلایر: دقیقا همینطور است.

هیز: حتی نمی‌توانی این تمرین را در رابطه با مسئله‌ای بی اهمیت مثل این بره انجام دهی، این فقط یک نمونه کودکانه است. درست مثل افرادی که طولانی مدت در زندگی تو حضور دارند و مستقیما روی زندگی‌ات تاثیر می‌گذارند. وقتی می‌خواهی زندگی‌ات را تغییر دهی این افکار و افراد مدام در سرت می‌چرخند. این همان زمانی است که قصد داری اتوبوس را وارونه کنی. مدام به آنها توجه می‌کنی و در نتیجه احساس می‌کنی کنترل زندگی‌ات را نداری.

کلایر: برای چیز‌های دلبخواهی؟

هیز: دقیقا، برای چیزهایی که بسیار دلبخواهی و کاملا قراردادی هستند. اکنون ببینیم منظور از قراردادی چیست. سه شماره از تو می‌پرسم. اگر آنها را به یاد آوردی وارد مرحله بعد می‌شوم، اگر بتوانی پاسخ دهی یک میلیون دلار پاداش می‌دهم. امروز روز شانس تو است. یک صندوق به اسم “صندوق درمانی استیون” داریم. این صندوق واقعا وجود دارد. خب؟

کلایر: خب.

هیز: اینها شماره‌ها هستند: یک، دو، سه. می‌توانی شماره‌ها را بگویی؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: خوب است. آنها را فراموش نکن، زیرا قرار است هفته آینده یک میلیون دلار بگیری. بنابراین باید آنها را به یاد بیاوری. بیا تمرین کنیم. می‌توانی شماره‌ها را بگویی؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: خوب است، یک میلیون دلار دریافت می‌کنی،  زیرا شماره‌ها را به یاد آوردی. یک بار دیگر بگو، شماره‌ها چه بودند؟

کلایر: یک، دو، سه.

هیز: اگر هفته آینده بپرسم، این شماره‌ها را به یاد می‌آوری؟

کلایر: بله. مسلما.

هیز: به احتمال زیاد همینطور است. اما اگر مطمئن نیستی می‌توانیم دوباره مرور کنیم. می‌خواهی دوباره مرور کنیم؟

کلایر: نه، نه.

هیز: احتمالا نیازی به مرور نداری.

کلایر: بله همینطور است.

هیز: گمان می‌کنی ماه آینده هم شماره‌ها را به خاطر آوری؟

کلایر: فکر می‌کنم تمام عمر بتوانم آنها را به یاد بیاورم.

هیز: حتی اگر هنگام مرگ از تو بپرسم آن اعداد چه بودند، ممکن است به یاد بیاوری. درباره این موضوع فکر کن، چقدر شبیه به دعوت کردن یک مسافر است. زندگی مانند یک اتوبوس است و ما دائما در حال سوار کردن مسافران جدید هستیم. ما تا همین لحظه ده‌ها تن مسافر داشته‌ایم و یکی از آنها همین اعداد هستند.

کلایر: یک، دو، سه.


[۱]. توضیح مترجم: برای مثال ما آهنگ زبان آلمانی را به طور مداوم با حرف (خ) و آهنگ زبان فرانسه را با حرف (ق) می‌شنویم و در تقلیدهای خود از این آواها استفاده می‌کنیم.

[۲]. توضیح مترجم: تقلید آوایی زبان مادری دشوار است، زیرا ما معنی کلمات را می‌دانیم.

[۳]. ضاوت درباره معنی کلمات

گفتگوی دکتر استیون هیز با مراجع دارای اضطراب اجتماعی بر اساس اکت

به سراغ سالی می‌رویم. او اضطراب اجتماعی، احساس نا امنی، و انزوای اجتماعی دارد. همچنین سالی احساس تنهایی و مورد سوء استفاده قرارگرفتن را تجربه می‌کند. نقطه برجسته مثال این است که چگونه مشکلات مورد توجه ذهن قرار می‌گیرند.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

بعضی از مراجعین مانند امیلی هستند. آنها با رشته‌ای از افکار که مورد توجه آنهاست روبه‌رو بوده و در مورد آنها به راحتی صحبت می‌کنند. بعضی دیگر ممکن است مانند سالی باشند. در این قسمت با سالی صحبت می‌کنیم و او توضیح می‌دهد که چرا نمی‌تواند مثل دیگران باشد.

نکته قابل توجه این است که حتی زمانی که او تحت فشار است، به سختی درباره‌ی تجربه‌هایش صحبت می‌کند. در عوض او در مورد شرایط مختلف صحبت می‌کند. در این مرحله از یک استعاره استفاده می‌کنیم که در تنظیم فرآیند مشاهده به او کمک کنیم. این استعاره به درمانجو کمک می‌کند تا بتواند ذهنش را تماشا کند. اجازه دهید ببینیم چطور این اتفاق می‌افتد.

سالی: منظورت این است که به افکار و احساس‌هایم مثل دفترچه تلفن نگاه کنم و بگویم خب باید با آنها در ارتباط باشم؟ بعضی از آنها را دوست ندارم، نمی‌دانم به آنها چه بگویم؟

هیز: بله دقیقا، اما می‌خواهم به مرحله پایین تری بروی واز جست‌وجو کردن در این رولودکس[۱] دست برداری. چرا این کار را انجام نمی‌دهی؟ باید از میان این فایل‌ها بیرون بیایی.

سالی: بعضی از آنها را دوست ندارم.

هیز: همینطور است، اما می‌خواهیم در مورد چیزهایی که مربوط به تو می‌باشد صحبت ‌کنیم. شبیه رفتن به طبیعت، و تماشا کردن حیات‌وحش است. ما تماشاگر نوعی حیات‌وحش روانی هستیم که در آن ما بیشه، و افکار جانداران آن هستند. در حیات وحش حیوانات با یکدیگر مبارزه می‌کنند، این خاصیت حیات وحش است، درست مانند خاصیت ذهن که در آن افکار خوشایند و ناخوشایند با هم در مبارزه هستند. پس یک صحنه وجود دارد اما تو نمی‌توانی بی‌طرفانه این حیات وحش روانی را مشاهده کنی چرا که طبق یک الگوی مزمن می‌خواهی به نفع یک گروه مبارزه کنی. می‌توانی بی‌طرفانه در مورد ترس‌ها، نگرانی‌ها، اضطراب‌ها و خود انتقادگری‌هایت صحبت کنی؟

سالی: فکر می‌کنم بله.

هیز: مردد هستی.

سالی: خب موانعی وجود دارند که باعث می‌شوند از افکارم دوری کنم.

هیز: چه موانع دیگری وجود دارد؟

سالی: موانع ذهنی همیشه بهانه‌های راحتی هستند.

هیز: پس به سطح پایین تری می‌رویم. ممکن است بخواهی افکارت را ببینی ولی آنها نباشند. شاید هستند ولی نمی‌خواهند صحبت کنند. معنای این چیست؟

شاید درک تعدادی از اینها سخت باشد. اما می‌خواهم نسبت به آنها توجه‌آگاهی داشته باشی. از درون واقعا به چه چیزی شبیه هستی؟ حتی اگر پذیرش آن برایت سخت باشد می‌خواهم شماره تلفن آنها را به جای درون رولودکس بر روی میز قرار دهی تا بتوانی به راحتی با آنها تماس بگیری.

می‌توانی یکی از آنها را به من بگویی؟ فکری که واقعا وجود دارد و در لیست موانع است را بگو. یکی را که گفتن آن سخت‌تر است.

سالی: موانع؟ موانع ذهنی؟

هیز: بله دقیقا، موانعی که تو را عقب نگه می‌دارند. می‌دانی اگر با آن تماس بگیری چه می‌گوید؟

ذهن سعی می‌کند تو را به سمت کاری که خودش می‌خواهد هل دهد زیرا وقتی به حرفش گوش می‌دهی احساس بهتری داری.

سالی: ارتباط بایک مانع نتیجه ناامید کننده‌ای دارد. من گام اول را هم بر نمی‌دارم، زیرا در نهایت شکست می‌خورم.

هیز: اگر کاری که ذهنت می‌گوید را انجام بدهی، چه معنی دارد؟ در مورد جهان، و زندگی چه می‌گوید؟

سالی: من ناتوان هستم و در برخی شرایط عملکرد خوبی نداشته‌ام.

هیز: خب.

سالی: آخ.

تفسیر: شایان ذکر است، وقتی در این فرآیند قدم می‌گذارید، در ابتدا افکاری را می‌ببینید که مراجع نسبت به آنها به صورت قضاوت کننده عمل می‌کند. اگر توجه ‌کنید می‌بینید که افکار او مانند ماهی گیری است که برایش قلاب می‌اندازد و او را به سمت واکنشی مانند رفتار قابل مشاهده می‌کشد.


[۱]. جای کارت رومیزی که برای نگهداری نام، آدرس و تلفن افراد استفاده می‌شود.

گفتگوی دکتر استیون هیز با مراجع افسرده بر اساس اکت

در اینجا راه‌های دیگری برای ایجاد چشم اندازی که بتوانیم افکارمان را تماشا کنیم نشان داده می‌شود. تعدادی از تمرین‌ها با کلایر (یک مراجع افسرده) انجام می‌شود.

دکتر استیون هیز/ ترجمه دکتر پیمان دوستی

در ادامه از استعاره مسافران اتوبوس استفاده می‌شود اما بیشتر تمرکز ما بر روی گسلش است که بین “نگاه کردن به افکار” و “نگاه کردن از افکار” تفاوت قائل می‌شود.

هیز : فرض کن راننده یک اتوبوس هستی، می‌توانی با اراده خودت رانندگی کنی و هرجا که می‌خواهی بروی. افکارت مانند مسافران هستند. البته آنها دعوت نشده‌اند، همیشه هستند. در یک ایستگاه می‌آیند و در ایستگاه بعدی می‌روند و این رویه تا همیشه ادامه دارد. متوجه می‌شوی؟

کلایر: بله

هیز: این افراد (افکار و احساس‌ها) متعلق به زندگی تو هستند، همیشه همراهت بوده و هستند اما هدایت زندگی در دستان تو است.

نمی‌گویم که آنها را دوست داشته باشی اما می‌توانی آنها را بشنوی. گاهی این افراد (افکارتان) حرف‌های جالبی می‌زنند و ممکن است اطلاعات مفیدی در اختیارت قرار دهند. اما سوال این است این زندگی چه کسی است؟

کلایر: فقط باید تحمل کنم تا آنها به مقصد برسند؟

هیز: نه! در این صورت شبیه کسی هستیم که منتظر است درب اتوبوس باز شود و مسافران زودتر پیاده شوند. موضوع پیچیده‌تر است. شباهتی که وجود دارد این است که، وقتی ذهن ما چیزی می‌گوید، آن را به صورت عینی به ما نشان نمی‌دهد بلکه تصویر یا صدای آن را در ذهن نشان می‌دهد. یعنی از طریق افکار به آن نگاه می‌کنیم .

کلایر: بله، همینطور است.

هیز: یک حباب بزرگ رنگی بالای سر خودت تصور کن، این حباب سفت و محکم است و رنگ غلیظی دارد. فرض کن داخل حباب شدی و آن را مانند یک لباس پوشیده‌ای. این حباب همان افکار، احساس‌ها، خاطرات و حس‌های بدنی هستند. اما چرا باید اجازه دهی که این حباب تو را به هر جهت که می‌خواهد ببرد؟! روی اتوبوس به اندازه کافی جا برای این حباب وجود دارد. راننده تو هستی. عادلانه است که هدایت زندگی‌ات را به دست افکار و احساس‌ها بسپاری؟! در این صورت احساس می کنی‌کنترل زندگی‌ات را در دست داری؟

کلایر: نه احساس نمی‌کنم.

هیز: خب، نمی‌خواهم حرف در دهانت بگذارم. دوباره می‌پرسم، واقعا حس می کنی کنترل زندگی‌ات را در دست داری؟

کلایر: نه، احساس نا‌امیدی و ناتوانی می‌کنم.

هیز: خب!

کلایر: قبلا هرگز فکر نکرده بودم که افکار و احساس‌ها همه زندگی من را فرا گرفته‌اند. واقعا این اتفاق افتاده است. وقتی که نا‌امید هستم رفتارم این احساس را تشدید می‌کند. صدای افکارم را می‌شنوم و تسلیم آنها می‌شوم.

هیز: بنابراین هرچیزی که آنها می‌گویند را بدون هیچ اراده و تصمیمی انجام می‌دهی.

کلایر: بله، همینطور است.